سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از خیلی قبل ترها، از همان وقت هایی که هنوز زمان آن نرسیده بود که خواستگاری برایم بیاید، مراسم خواستگاری مرا یاد خرید برده در رم باستان می انداخت، یاد وقت هایی که پیشکارها می رفتند برای خرید برده، انگار داشتند اسب می خریدند، درست همان طور، دندان هایش را چک می کردند، زور بازوانش را، برده های لاغر خریداری نمی شند یا بهایشان بسیار پایین بود، برده باید تنی تنومند، چهره ای زیبا، اعضایی سالم داشته باشد...

توی خواستگاری ها دقیقاً همین طور بود، بارها شنیده بودم فلان دختر به خاطر این که لاغر بوده پسندیده نشده، یا چون سبزه بوده، یا به خاطر عینکی بودنش، یا حتی به خاطر موهای کوتاهش، یا به خاطر محله یشان، یا خانه یشان، یا...!

عادت کرده بودیم وقتی دخترهای فامیل، همسایه و دوست به سن ازدواج می رسند یا مبلمان خانه به طور کامل نو شود یا آدرس منزل تغییر کند! خدا خیر بدهد خواستگارها با دیدگاه هایشان را که موجب می شدند قیافه ی خانه ها کلی متحول بشود! نو شود! شیک شود! دختر خانم ها چندین دست لباس مناسب داشته باشند توی کمدشان برای روز مبادا، هر سال هم مجبور شوند اینها را بیاورند توی دست و چند دست لباس دیگر تهیه کنند. اگر تا حالا لوازم آرایشی نداشته اند حتماً چند تا کرم سفید کننده، پنکک، رژ لب، رژ گونه و ریمل و... را هم باید تهیه کنند.

به مادر من هم گفته بودند، خاله ها و حتی یکی دو نفر از همین واسطه های ازدواج، به مادرم گفته بودند مادامی که در این محله ساکن باشی انتظار نداشته باش خواستگارهای دخترت تحصیل کرده و دارای موقعیت اجتماعی مناسبی باشند، به مادرم گفته بودند همیشه خواستگارهای دخترها یک مرتبه از خودشان پایین تر هستند

همین حرف ها آخر اثر خودش را کرد، مادر خانه ی دو طبقه ی مثل دسته ی گل مان را فروخت تا جای بهتری را بخرد، یکی دو محله بالاتر، اما هر جا را پسندیدیم دایی ایرادی گرفت و همین ایرادها خرید را به تاخیر انداخت، و این گونه یک دفعه قیمت ها رفت بالا و یکی دو محله پایین تر هم نتوانستیم خانه بخریم! آخرش رفتیم جایی که حتی خودشان هم خودشان را قبول نداشتند، جایی که داشتن 17-18 تا بچه از یک پدر و مادر عادی بود اما پوشیدن لباس سال گذشته غیرعادی! جایی وسط زمین های کشاورزی، با هوایی مطبوع، راهی دور، فرهنگی افتضاح

چند روز پیش، همین جا، توی قم وقتی صاحب خانه یمان گفت مجبور است فرش های خانه را نو کند چون طرح شان قدیمی ست، چون خواستگارها می آیند و می روند، بی نتیجه تازه دو ریالی ام جا افتاد که عه هر دو دخترش دم بخت اند، پس بی دلیل نبوده با کلی قرض و فروش خانه و آپارتمانش آمده اینجا را خریده، به هر حال محله مهمتر از خود دختر است. یادم افتاد آسمان همه جا همین رنگ است، آبی، آبی غبار گرفته

فهمیدم چرا هر چند وقت یک بار دخترهمسایه موهایش را اتو می کند، شینیون می کند و آرایش

یاد همان روزهایی افتادم که دخترخاله ام آمد تا به خواهرم آرایش کردن را یاد بدهد، بار اولی که یک عالمه مواد آرایشی مالید روی صورت خواهرم و انصافاً چقدر هم تغییر کرده بود، اما خواهرم نتوانست طاقت بیارود، انگار این همه مواد بد جوری سنگینی می کرد روی صورتش که دیگر ازشان استفاده نکرد؛ ناشی بود دیگر، اگر استفاده کرده بود حتماً حالا یک بچه هم داشت!

خب من هم دست کمی از او ندارم، هر دویمان بچه های یک مادریم، من حتی برایم سخت است بدون روسری بروم جلوی آدم هایی که قرار است یک ساعت بنشینند زل بزنند به من و میوه های گران گران بخورند، بعد هم بلند شوند بروند پی کارشان.

همان بهتر که توی خانه ی ما از این خبرها نیست...

 

بارالها دلم چند روزی ست مدام شور می زند، خودت بخیر رقم بزن این روزهای زندگیمان را... الهی آمین

بازنشر این پست در لینک زن



[ شنبه 92/3/25 ] [ 5:3 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه