سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امروز با خواهرم حرف می‌زدم، از کربلا، از سفر، از زیارت، از شوق دیدار، از تلاطم، از خواستن، از رفتن.
می‌گویم: رفتن، بی‌تاب شدن می‌خواهد، خواستن می‌خواهد.
می‌گویم: سال اولی که مرا بردی اعتکاف، نمی‌دانستم اعتکاف چیست؟ لذتش چیست؟ اما آمدم، سال بعدش دلم سوخت که تو می‌روی و من باید بمانم، درست شد آمدم؛ سال‌های بعدش بی‌تاب نبودم اما، از سر لذتی که زیر دندانم بود میل آمدن داشتم، 6 سال، 6 سال هر سال اسم نوشتم و نشد! امسال اما اسم ننوشتم، خسته بودم از نشدن‌ها؛ داغان بودم اما، دلم اعتکاف می‌خواست، سه روز مانده به اعتکاف، صبح، موقع بدو بدوی صبحانه خوردن، همین طور که سر یخچال بودم، گفتم: خدایا! می‌دانم ثبت نام نکرده‌ام، می‌دانم نمی‌شود، اما می‌شود که بشود؟ من اعتکاف می‌خواهم.
حالم خراب بود، خرابِ خراب؛ هیچ چیز به جز اعتکاف حالم را خوب نمی‌کرد، و من اعتکاف می‌خواستم.
نیم ساعت بعد، سر شهید گمنام، همکارم پیشنهاد اعتکاف داد، با کارتی که مانده بود بی معتکف!


اما کربلا حسابش فرق داشت. خیلی سال بود، هست که می‌گویم کربلا، کربلا شده لقلقه‌ی زبانم! 7 سال پیش که داشتم با زینب می‌رفتم پس انداز چند ماهه‌ام را طلا بخرم، گفت: مگه نمی‌گی کربلا دوست داری؟
-    خب؟
-    کربلا، هوایی می‌شه 400 تومن، درست اندازه‌ی پولت!
نگاهی به دفتر خدمات زیارتی سر کوچه انداختم، نگاهی به زینب؛ حالا بیا بریم... .
می‌دانی: بی‌تاب نبودم، بی‌تاب کربلا نبودم... .
هر چه فکر کردم دیدم توی این سال‌ها هیچ سالی بی‌تاب کربلا نبوده‌ام، حتی پارسال؛ اگر بودم این قدر به موانع فکر نمی‌کردم، اگر می‌خواستم راهی باشم، می‌خواستم از خدا، خالصانه، همه‌اش یک جمله بیشتر نمی‌خواست.

پ.ن: همیشه، برای همه‌ی امور اگر واقعاً بخواهیم پل‌ها را می‌شماریم، نه موانع را؛ هر وقت خواستن‌هایمان هم ظاهری شد موانع را می‌شماریم نه راهکارها را... .
پ.ن: پل زدن ساده است، بی‌تابی می‌خواهد فقط، خواستن می‌خواهد... .

بارالها! دلم خودت را می‌خواهد این روزها، پلی بزن... الهی آمین



[ جمعه 93/8/30 ] [ 12:40 صبح ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه