سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پارسال تابستون یه دوست قدیمی را دیدم. دوست دوران راهنمایی. بهترین دوستی که تا حالا داشتم. کسی که توی سخت ترین سال های زندگیم سنگ صبورم بود. یه دختر پر محبتِ مهربون که مادرش را تو بچگی از دست داده بود و با پدر و 2 تا برادرهاش و خواهر بزرگترش زندگی می کرد.
ازدواج کرده بود و 2 تا بچه ی خوشگل و ناز داشت. از همه چی و همه کس با هم حرف زدیم و برخلاف این طرف ها که باید مراقب حرف زدنم باشم و یه وقت حال برادر و همسر کسی را نپرسم از احوال برادرهاشم پرسیدم، از عباس و از مهدی؛ وقتی از عباس پرسیدم با خنده گفت که سربازه و خیال ازدواج داره!      و از مهدی با بی تفاوتی توام با غم تعریف کرد که چطور براثر یه سرماخوردگی کوچیک فوت شده. تعجبی نداشت. مهدی معتاد به هروئین بود...
می دونستم خواهرش هم ازدواج کرده و الان بچه داره.
وقتی از وضعیت تاهل من پرسید و این که چطور با این زبونم هنوز مجردم نمی دونستم باید چی بهش بگم! حوصله نداشتم بگم که معیارهای این جا و اون جا کلی با هم تفاوت داره و ....
برای همین انداختمش رو شوخی و گفتم: اومدم ببینم داداش تو خر نمی شه!   (من معتقدم آدم ها اول خر می شند بعد ازدواج می کنند. با عرض پوزش از کلیه ی خوانندگان)؛ راستی از حمیدتون چه خبر؟ ( حمید دومین برادر این دوستم بود که بعدها شناختمش.)
اولین باری که دیدمش اواخر سال اول راهنمایی بودیم. رفته بودم خونشون تا ریاضی حل کنیم که بهم گفت برادرش اومده مرخصی و من با کلی خجالت   وارد اتاق شدم و بلاجبار نیم ساعتی را اونجا موندم. با این که از حوزه علمیه اومده بود اما تیپش بیشتر به سربازها می خورد! به نظر می یومد سرش را با شماره ی 4 زده باشه و نشسته بود روی رختخواب ها، یه تسبیح دستش بود که داشت می چرخوندش.
اما 3 سال بعد که دیدمش زمین تا آسمون با اون روز فرق داشت. یه پسر خوش تیپ که اکثراَ تیپ مشکی می زد، پشت مویی می زاشت و سر به زیر بود! از اون پسرهایی که وقتی توی کوچه و خیابون راه می رند به جایی این که اونها به دخترها تیکه بندازند دخترها بهشون متلک می اندازند! خلاصه خوشگل و خوش تیپ و خنده رو!
دوستم می گفت: حوزه ی علمیه ی این جا بهش گفتند برای تحصیلات بیشتر باید بره مشهد و این جا تا بیش از این سطح آموزش نمی دند؛ اما حمید نمی خواد ما را تنها بزاره! برای همین دیگه نمی ره و از این به بعد می ره پیش بابام مکانیکی. همون موقع ها عموش بهش قول داده بود براش بره خواستگاری و خلاصه ...
وقتی اسم حمید به میون اومد انگار دل دوستم پر شد از غصه! صدای پر از خندش را غم گرفت   و گفت: اون به درد تو نمی خوره، وگرنه از خداشم باید باشه!
با تعجب و نگرانی پرسیدم چی شده؟
- خب من و خواهرم توی یه روز ازدواج کردیم. حمید بعد از رفتن ما خیلی تنها شد. مادر هم که نداشتیم. اونم همنشین دیگه ایی نداشت.( حمید اهل دوست و رفیق نبود) می ره که تنهایش را با مهدی پر کنه. اونم کم کم معتادش می کنه! وضعش الان خیلی خرابه. هر چی در می یاره خرج اعتیادش می کنه! 
شوکه شده بودم.   باورم نمی شد. حمید! اون اصلا اهل این حرف ها نبود. نمی دونم چرا؟ چرا به همین راحتی...    

پ.ن.1. به خاطر شبه ی ایجاد شده: این داستان نیست، فیلم هم نیست. همه ی نوشته ها این جا واقعی ست. خاطراتی ملموس و نزدیک.
پ.ن. خدایا ما را آنی و کمتر از آنی به خودمون وامگذار 



[ جمعه 88/2/18 ] [ 12:23 صبح ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه