سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تازه دیپلم گرفته بودم. و البته تازه هم کنکور داده بودم. سال 80 بود.
همه چیر قاطی شده بود. مامان رفت مهلت بگیره، صاحب خونه مؤدبانه بهش گفت: خب سر تاریخ تون بلند شیندا بِهترس.
خواهر شماره ی 2 بیمارستان بود، می خواستم پیشش باشم، نه دوست داشتم و نه جرأت می کردم که تنهاش بزارم. خواهر شماره ی 1 نبود! صبح تا ظهر بیمارستان بودم، ظهر می یومدم برای جمع کردن اثاث! بار اولم بود، بلد نبودم، تا حالا همیشه خواهر شماره 2 مدیریت می کرد و من کنارش بودم. اما حالا خودم بودم و خودم! نمی دونستم باید چی کار کنم! مامان اون قدر خرده ریزه داشت که تو جمع کردنشون می موندم. دلم تو بیمارستان بود. هیچی سر جای خودش نبود. مامان دنبال کارهای خونه بود. شب فقط می رسید از بسته بندی من ایراد بگیره، اشکالاتم را می گفت اما چه فایده!
همه چیز خیلی سخت بود.

این روزها همه چیز داره تکرار می شه. نمی دونم سخت تر یا آسون تر، ولی مثل همون روزها همه چیز تو هم گره خورده، با این تفاوت که اون روزها قوی تر بودم، محکم تر، ...

احساس می کنم این به خاطر ناشکری هامه 



[ سه شنبه 88/6/3 ] [ 10:34 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه