سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

همین جاس، بیخ گوشم؛ نه، نه، نزدیکتر، خیلی نزدیکتر، تو وجودم، تو خود خودم، انگار تو وجودم، وجود داره، با هر نفسم حسش می کنم
خیلی نزدیکه...
تا حالا این قدر از نزدیک صداش را نشنیده بودم، ندیده بودمش، حسش نکرده بودم، تا حالا این جور قشنگ تو بغلش آروم نگرفته بودم...
تا حالا شده حس کنی خدا می خواد یه چیزی بهت بگه؟ به من گفت، صداش را شنیدم، دیدمش، حضورش را حس کردم، حتی لازم نبود انگشت هام را تکون بدم تا لمسش کنم، آخه خدا این جا بود، این جا هست، پیشم، پیش من...
خدا می خواست بهم بگه که هست، صدام را می شنوه، به فکرمه، حضور داره...
می خواست بگه: بنده ی من! من خدایی خودم را بهت نشون دادم، اما تو چی؟ تو بندگی خودت را اثبات کردی؟؟؟
چقدر شرمنده شدم وقتی دیدم من بندگی خودم نشون ندادم...

حدود 3 هفته پیش بود که توی اتوبوس یه خانومی بی مقدمه شروع کرد به خانم های اطرافش بگه برای فلان حاجت باید 40 شب فلان سوره را خوند
و من چه مغرورانه پیش خودم تکرار کردم اگه خدا بخواد بده نیاز به این شب ها و سوره ها نداره، آخه خودم تازه همون حاجتم را گرفته بودم! همون حاجت، گرفته بودمش، تو دستم بود، تو مشتم
اما...
چه سخت همه چیز تموم شد! انگار خدا نخواست و نداد، انگار نعمتش را پس گرفت!
حالا می دونم چون من بندگی خودم را نشون ندادم...
خدایا من هنوز پر از امیدم، ناامیدم نکن
خدایا ببخش، شرمندم، نمی دونم کی قراره دست از خطاهام بردارم؟!
خدایـــــــــــــــــــــــا پیشم بمون
خدا جونم دوستت دارم
الهی و ربی من لی غیرک
 


[ پنج شنبه 88/7/30 ] [ 11:49 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه