سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طبق معمول ساعت 9 از خواب بلند می شم! ساعت را نگاه می کنم؛ خب، تازه ساعت 9! دوباره سرم را می زارم و می خوابم!
بلاخراه بلند می شم، گشتی تو نت می زنم، نگاهی به ظرف ها می اندازم، اووه! کلی ظرف نشسته داریم! (یه قابلمه، یک کاسه و 2 تا قاشق!)
می رم یه دوش بگیرم، یه یک ساعتی زیر آب وایمیستم! چقدر دلم می خواست یه دفعه این جوری آب بریزم! می یام بیرون، خواهر شماره ی 2 داره می ره دانشگاه. می شینم سر کارم، یه کم کار می کنم! فکر می کنم: نون نداریم، آب هم نداریم، باید برم بخرم...
ساعت را نگاه می کنم، یک و نیم بعد از ظهر! می رم نونوایی و برمی گردم، دارم نون ها را جمع می کنم که یادم می افته باید برای شام یه فکر بکنم، می رم سبزی بخرم، دارم فکر می کنم که بعد از ظهر هم می شه رفت، اما تا اون موقع سبزی هاش دیگه خوب نیستند، اگرم بخوام دیرتر برم مغازه می بنده
فکر می کنم، اذان را گفته، چرا نماز نخوندم؟ چرا نون و سبزی و آب برام مهم بود، ولی نماز نه؟ چرا به این فکر می کنم که اگر دیر برم نونوایی می بنده، یا سبزی های خوب دیگه تمام می شند، اما یادم می ره نمازمم اگه دیر بخونم، اگر کاهلی کنم، اگر بزارم برای آخر وقت، خدا به مشتری های قبلیش جنس خوبا را داده، برای من دیگه چیزی نمونده؟ چرا یادم می ره در دکان خدا هم که می خوایم بریم بعضی وقت ها خوش وقت تره، بعضی وقت ها دیر!
درسته دکان خدا هیچ وقت تعطیل نمی شه، اما چرا برای همه چیز وقت شناسیم الا برای قرار ملاقات هامون با خدا؟

پ.ن.1. تازگی ها تو نماز خوندن تنبل شدم! تازگی ها قرآنم ....
پ.ن.2. خدایا شرمندتم! ببخشید
پ.ن.3. یعنی می شه آقا بیاد؟
پ.ن.4. یعنی می شه ما هم آقا را ببینیم؟


[ پنج شنبه 88/8/28 ] [ 2:41 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه