سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر چه که ما خواستیم نه اون شد      هر چه خدا خواست همون شد
چند روزی مونده بود به تاسوعا، عاشورا که تماس های برادز شماره ی یک شروع شد. اول با لحن شوخی و خنده و سرکاری که ما اومدیم اصفهان و شما هم بیایند! یا این که تو چرا نشستی قم؟ بلند شو بیا اصفهان.
خلاصه هر روز زنگ می زد و می خواست که برای تاسوعا، عاشورا برم اصفهان!
بعد معلوم شد که قراره خودشون اون تاریخ برند اصفهان برای همین می خواد منم برم، اما من اصلا علاقه ایی به اصفهان رفتن نداشتم برای همین مثلاً آخرین بار این جوری شد:
-    پس تو که هنوزقمی؟
-    پس کجا باشم؟
-    اصفهان دیگه، مگه نمی خوایند ما را ببینید؟
-    خب شما که می یاند اصفهان، یه ذره فرمون را کج کنید یه سرم قم بزنید
-    نه ما 2000 کیلومتر می یایم تا اصفهان شما هم 10 کیلومتر بیاید اصفهان
-    می دونید چیه؟ اخه ما را اصفهان راه نمی دند!
-    جدی؟
-    آره
خلاصه برادر شماره ی یک با خانواده اومدند اصفهان و ما نرفتیم.
جمعه برخلاف همیشه که زودتر از 2 بعد از نیمه شب نمی خوابیدیم، چون سیستم دست خواهرم بود! ساعت 11 رفتم خوابیدم، خواهرمم بعد از من خوابیده بود. نیمه های شب با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. از اصفهان بود...
شماره ی مامان بود، اما خواهرم پشت خط بود، خبر، خبر شوک آوری بود، ته دلم خالی شد؛ خواهر شماره ی یک واضح حرف نمی زد و این بیشتر ادم را کلافه می کرد
مامان تصادف کرده بود...
نصفه شب نشد راه بیفتیم. صبح تاسوعا حرکت کردیم، مستقیم رفتیم بیمارستان، مامان اونجا بود، روی تخت، داشت درد می کشید، درد را می شد توی چهره اش دید، به وضوح، چشم هاش قلوه ی خون بود و به حدی ورم کرده بود که باز نمی شد، به پاش وزنه آویزون بود.
تاسوعا و عاشورا و روز بعد را بیمارستان بودیم؛ کلاس هام را برای یک هفته نرفتم، پیش مامان بودم، احساس می کنم با هیچ کس به اندازه ی خودم راحت نیست؛ امروز بلاجبار برای کلاس هام برگشتم اما خیلی ناراحتم، از این که مجبورم مامان را تنها بزارم عذاب وجدان دارم. سعی می کنم دوباره برگردم

انگار باید تاسوعا، عاشورا را می رفتیم اصفهان!
پ.ن. خدایا شکرت
پ.ن. برای مامانم دعا کنید


[ دوشنبه 88/10/14 ] [ 11:38 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه