چندمین بار است که درمان را نیمه رها می کنم، بخاطر پول؟به ظاهر همینطور است اما واقعیت این است که بخاطررنج جدایی ست، خوب می دانم غایت این درمان آنجایی ست که جدایی را بیاموزم و این رنج، این درد به قدری برایم هولناک است که هر بار درمان را رها می کنم و در رابطه ای آشفته و بی سرانجام می مانم... آشفته و پریشان حال، پر از خشم، غیض، غضب و غصه اما از گام برداشتن به سمت جدایی اجتناب می کنم، حالا خودم نیز می دانم که همچون توده ای باروت پر از خشمم با فیتیله ای روشن که آرام آرام در حال سوختن است.
[ جمعه 99/9/28 ] [ 6:58 عصر ] [ ساجده ]
قهر ماهیها را اولین بار بعد از بازگشت خواهرم از کربلا درک کردم، وقتی مدتها زمان برد تا ماهی قرمز دوستداشتنیاش با او آشتی کند. آن روز فهمیدم اصلا حافظه ماهیها کوتاه مدت نیست آنها میفهمند، انس میگیرند و عادت میکنند. ماهی قرمزی که چندین سال مهمان خانهی ما بود پس از فوت خواهرم دیگر شنا نکرد.
حالا آکواریوم خودم را دارم با ماهیهای خودم. یک سالی میشود به شناهای جهت دارشان وقتی از کنار تنگ رد میشوم عادت کردهام. دوستی گفته بود آنها بوی صاحبانشان را میفهمند اما من فهمیدهام آنها مرا میبینند وقتی با چادر مشکی سراغشان میروم دوستم ندارند اما لباسهای رنگی رنگی را میپسندند. همه چیز خوب بود تا همین سفر 5-6 روزهی چند روز پیش، آنها را سپردم به دست دوستی که میدانستم هر روز حاضر است از آن سر شهر برای غذا دادن به اینها به این سوی شهر بیاید و با خیال راحت رفتم.
هنگام بازگشت آنچه میدیدم خوشاید نبود. ماهیها قهر بودند، قهر قهر... دوستم میگفت وقتی برای غذا دادن به آنها میآمده ماهیها کف آکواریوم لابلای سنگها بیحرکت میماندهاند، آنقدر بیحرکت که گویی مردهاند. حالا خودم بازگشته بودم با دو ماهی مردهی پیش رو و پنج ماهی که حاضر به آشتی نبودند. کسی نبود جایگزین من شود تا دلشان را به دست بیاورد. کم کم سه تایشان آشتی کردند، آشتی آشتی که نه ولی شنا میکنند و گاهی، وقتی غذایشان را میدهم لبی به غذا میزنند اما دوتایشان همان کف آکواریوم جاخوش کرده بودند، تلاشهایم بیفایده بود... چند روز بعد یکی از آنها دیوار قهر را شکست و به سراغم آمد اما آن یکی قهرش آن قدر طولانی شد که حالا دیگر نیست. آنهایی که هستند قهر و آشتیاند، شاید همین قهر و آشتی بودنشان باعث میشود گاهی یادم برود غذای سر صبحشان را...
به مرگ فکر میکنم، به رفتن، ترک کردن و به انس گرفتن اینکه با هر رفتنی عدهای میخزند در لاک خودشان، با هر رفتنی سنگهای کف آکواریوم بهترین مامن میشود برای آنان که انس بیشتری داشتند اما مثلا کیست که بیاید و ناز مرا بکشد یا هزینهی چند جلسه مشاورهی باتخفیف را میتوانم جور کنم یا دنیا چقدر با غصههایم راه میآید؟ نمیشود مانوس نشد اما نمیشود تا ابد قهر کرد.
الهی، اکنون بیش از پیش به تو نیازمندم، میدانم مدتهاست قهر و آشتیام اما به تمام کرامتت نیازمندم
[ یکشنبه 99/9/23 ] [ 1:51 عصر ] [ ساجده ]
10-12 ساله که بودم تلویزیون یک فیلم خارجی نشان داد، داستان دو برابر که دردریای طوفانی قایق کوچک بادی یشان واژگون شد، یکی زنده ماند چون محکم تنه ی قایق را نگه داشت و دیگری مرد چون کم آورد و قایق را رها کرد. برادری که زنده مانده بود افسردگی گرفت، بارها خودکشی کرد و منفور مادر شد، به جرم زنده ماندن! موقع تماشای فیلم مدام از برادرم می پرسیدم او که تقصیری ندارد چرا برای زنده ماندنش خودش را مقصر می داند، او فقط قوی تر بود، همین! برادرم کلافه شده بود.
تلویزیون را روشن می کنم، سینمایی «مردم عادی» نیمه فیلم است اما چون خارجی ست نگاه می کنم، بعد صحنه های روانکاوی وسط فیلم که شباهت زیادی به روان پویشی دارد جذبم می کند، در آخر می فهمم همان فیلم بیست و چند سال پیش است، میفهمم من زنده ماندم چون قوی تر بودم، می فهمم من همان عذاب وجدان را دارم، همان میل به خودکشی، همان سرزنش، همان نیاز، همان تنهایی، همان خشم
[ جمعه 99/8/30 ] [ 10:34 عصر ] [ ساجده ]
در 37 سالگی می توان حس خواهری که دیگر نیست را درک کرد، آخرین گفت و گوهایمان شبیه همین درگیری های ذهنی الانم بود...
در 37 سالگی به خودت می آیی، چند قدمی تا 40 سالگی فاصله نیست، اگر متاهل بودی الان حتما دختر/پسرت وقت ازدواجش بود یا شاید چند تا فینگلی اعصاب خرد کنِ دوست داشتنی دوربرت مامان مامان می گفتند. اما هیچ کس این دخترِ معمولیِ کمی مذهبی را دوست نداشت.
و هیچ کس نمی فهمد هر چقدر هم خودت، خودت را دوست داشته باشی گاهی نیاز داری کسی دوستت داشته باشد، گاهی دلت می خواهد مانند کودکی که درآغوش مادرش جا خوش می کند، در آغوشی پرمهر جا خوش کنی.
از اینها که بگذریم قسمت دردناک قصه تکاپوی برخی دوستان برای شوهردادنت تر است که تلخ تر از تنهایی ست، گزینه هایی که نمی دانی به کدام ویژگی بارزشان باید دلخوش باشی!
و بدتر از آن اینکه هر چه هم مستقل باشی باز هم گویی زیر یوغ برادری! برادری که با هر گونه استقلال و پیشرفتت مخالف است، جدای از سن و سال، جدای اینکه حاضر نیست در سختی ها به قدر نیاز دستگیرت باشد فقط چون مجردی از نگاه او حق پیشرفت نداری! نباید بعد از چنننندین سال صرفه جویی، قناعت و کار مداوم برای خودت خانه یا ماشین داشته باشی، اینها حق تو نیست فقط حق بچه های اوست! در حالی که اگر بدون هیچ گونه دارایی در منزل مادر باشم و اتفاقی بیفتند قبل از هر کسی خودش است که آدم را بیرون می اندازد تا سهم الارث فرزندانش ضایع نگردد!
فکر می کنم اکنون که فضا این قدر سنگین است، دختران مجرد نسل قبل یا نسل های قبل چه فضایی را متحمل شده اند؟
37 سالگی... سنی که قرار بود در آن جهان را فتح کنی اما همه ی دستآوردن تنهایی، خستگی و کمی امید است
[ چهارشنبه 99/8/28 ] [ 11:38 عصر ] [ ساجده ]
در جامعهای که همه جویای کارند و بیکاری موج میزند کاملا طبیعیست وقتی دختر شاغلی را میبینند حسرتش را بخورند و فکر کنند چه نعمات بیکرانی دارد! البته نمیتوان منکر شد که در جامعهای که حقخوری موج میزند و در شغلهای خصوصی قشر ضعیف مجبور به تحمل کمترین میزان حقوق و دستمزد با بالاترین ساعات کار هستند باید به داشتن شغل دولتی دلخوش و شاکر بود.
سالها حتی در منزل نیز شانس درددل راجع به ظلمها و حقکشیهای محل کارم را نداشتم؛ هر بار لب به سخن میگشودم خواهرم که بیکار شده بود و نتوانسته بود دیگر کاری بیابد میگفت: "شاکر باش، تو شاکر نیستی؛ خودت را با آنانی که شغلی ندارند مقایسه کن، با آنانی که در معدن کار میکنند یا افرادی که در تولیدیها مشغول به کارند یا فروشندگی میکنند." خلاصه یک لیست بلند بالا از کسانی که در حقشان اجحاف میشد برایم ردیف میکرد و من همیشه باید شاکر میبودم... همیشه همیشه همیشه
آنقدر ظلم هست که وقتی از پایینترین حقوق اجتماعی برخوردار میشویم باید شاکر باشیم حتی اگر حقوق انسانی ما رعایت نشود. باید شاکر باشیم که برای آنکه برایمان پروندهسازی نشود باید رشوه بدهیم و چاپلوسی کنیم، شاکر باشیم برای آنکه پروندهسازیهای انجام شده به مراتب بالاتر نرود میتوانیم با له کردن غرور و شرفمان و چندین معذرتخواهی بیدلیل قضیه را فیصله دهیم. شاکر باشیم که معتقدیم روزی دست خداست و وقتی پی در پی حقمان را میخورند با این جمله میتوانیم خودمان را گول بزنیم و آرام شویم. باید شاکر باشیم که به کودنها و مغرورها خدمت میکنیم.
همین قدر که حقوق بخور و نمیر کارمندی ماه به ماه به حسابمان واریز میشود و ما حتی توان خرید گوشت، مرغ، میوه و حبوبات نداریم، توان خرید یک دست مانتو شلوار جدید نداریم، توان هزینهی یک تفریح یک روزه را نداریم اما میتوانیم صورتمان را با سیلی سرخ نگاه داریم و تنفروشی نکنیم باید شاکر باشیم.
خدایا شکرت
[ سه شنبه 99/7/8 ] [ 8:3 صبح ] [ ساجده ]
::