سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گفتند خانواده‌ات آمده‌اند؛ گفتند یافته‌اید همدیگر را...
احساس غریبی می‌کنم، اگر تو هم بروی؟

یعنی هنوز هم می‌شود نگاه کرد مزار ساده‌ات را و گفت: السلام علیک یا عبد الشهید

شاید بروی، شاید تنها سنگ مزارت تغییر کند، نمی دانم

اما ناراحت شدم از پیدا شدن خانواده‌ات، چقدر خودخواهم من!

حس از دست دادنت را دارم...

وقتی دیگر نشد صبح‌هایم را با تو آغاز کنم، می‌دانستم هستی اما الان نمی‌دانم هستی یا می‌روی

هر کجا بودی، التماس دعا...



[ سه شنبه 94/6/31 ] [ 11:23 عصر ] [ ساجده ]

نظر

نمی‌دانم چرا بعضی وقت‌ها ازدواج این قدر پررنگ می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم چرا در یک برهه‌هایی از زمان همه و همه از ازدواج می‌گویند بعد دوباره همه چیز برمی‌گردد به روال عادی و سکون و سکوت بعد دوباره این قصه تکرار می‌شود.

می‌گوید: تو با این همه زرنگیت چرا تا حالا ازدواج نکردی؟!

یاد سخن 7-8 سال پیش حمیده می‌افتم او هم همین را گفته بود و من مانده بودم چه جواب دهم، آخرش هم انداختمش روی شوخی و در رفتم از جواب دادن؛ حالا همان جمله را دوستی دیگر می‌گوید از شهری دیگر! می‌گویم: آنجا که موفق شدم، موفقیت دست من بود، اما ازدواج! تایید می‌کند و سخن قطع می‌شود؛ اما من می‌مانم و یک عالمه فکر...

فکر این که آنجاهایی که موفق شدم در پی موفقیت بودم اما ازدواج! این که بچه‌ها می‌گویند دافعه داری نسبت به پسرها، این که راست می‌گویند بدون این که بدانم چه اتفاقی می‌افتد، می‌دانم روی زیادی بهشان نمی‌دهم و آنها هم حریمم را حفظ می‌کنند، این که هر وقت اعتماد کردم بیشتر مطمئن شدم مردها کلاً خیلی عوضی اند. خوب همه ی اینها را که بگذاریم کنار هم، بعد جمع‌شان کنیم با بقیه‌ی شرایط جواب مشخص است.

کاش از این سوال‌های مسخره نپرسند از آدم



[ شنبه 94/6/28 ] [ 11:56 عصر ] [ ساجده ]

نظر

هنوز روی مبل جانگرفته که شروع می‌کند از دخترش بگوید، نمی‌دانم دخترش چند ساله است فکر کنم 25، شاید بیشتر، نمی‌دانم مهم هم نیست. از نذری که کرده می‌گوید، نذر 500 هزار تومانی برای امام رضا و گرفتن حاجت، از این که دخترش در شرف عقد است و حاجتش مستجاب شده بعد یک جور خاصی می‌گوید شما یا نذر نکرده اید یا مستجاب نشده، و این حرفش سنگین است برایم.

آری، هیچ وقت نذر نکرده‌ام، توسل نکرده‌ام، دخیل نبسته‌ام، برایم مهم نبوده. دخترت خوشبخت باشد اما

راستش توی لحنش یک چیزی به دل نمی‌نشست، یک چیزی شبیه تخریب شخصیت...

*

سخنش تمام نشده رفت سراغ کارش، این که دارد دوره‌های تربیت مربی را برای مدرسه‌ی غیرانتفاعی می‌گذراند؛ می‌پرسم: آزمون استخدامی شرکت نکرد؟ می‌گوید: نه، اینها یا پارتی می‌خواهد یا سهمیه! (تا جایی که می‌دانم شامل سهمیه‌ی ایثارگران می‌شوند!) می‌گویم: آری، اینها تاثیر دارد ولی نمره‌ی اخذ شده تاثیرش بیشتر است، من هم همین طوری استخدام شدم دیگر. می‌گوید: تو هم لابد دخیل بسته بودی به حضرت معصومه که قبول شدی!!!

*

قربان حضرت بروم که همه‌ی کارها گره می‌خورد به ایشان و برادر و پدرانشان، قطعا لطف این خاندان در حق من زیاد بوده اما چطور می‌شود آنجا که موفق می‌شوم تلاشم نادیده گرفته می‌شود و همه چیز می‌شود حضرت معصومه؛ آنجا که موفق نبوده‌ام دعاهای فرضی‌ام ارزش استجابت نداشته؟

قربان امام رئوف بشوم، شاید اگر تمام این سالها نترسیده بودم و خواسته بودم، شده بود اما چرا اینجا این همه مانع ریز و درشت نادیده گرفته می‌شود و همه‌اش می‌شود دل سیاه من! آنجا آن همه مانع ریز و درشت حل می‌شود به خاطر حضرت معصومه؟

قربان کرامت این خاندان



[ شنبه 94/6/28 ] [ 4:38 عصر ] [ ساجده ]

نظر

پدر که نداشته باشی خیلی جاهای زندگی لنگ می زند، پدر که نداشته باشی خیلی وقت‌ها از زندگی جا می‌مانی، پدر که نباشد مجوری توی این جامعه‌ی مردپرست همیشه صرفاً برای حفظ ظاهر نیازمند حضور مردی باشی، دایی، عمو، یکی... یک نفری که الکی بیاید نقش مترسک را بازی کند اما همیشه این یک نفر وهم برش می‌دارد و می‌خواهد آقایی کند، ریاست کند، فکر می‌کند چون مرد ندارید احمق هم هستید پس باید او بجایتان فکر کند، بعد که کاها خراب می‌شود، افتضاح می‌شود همه چیز را بیندازد گردن تصمیم گیری خودتان! که خودتان کردید.

پدر که نداشته باشی یک کار یک هفته‌ای چند ماهی زمان می‌برد؛ پدر که نداشته باشی...



[ شنبه 94/6/28 ] [ 4:7 عصر ] [ ساجده ]

نظر

باز آمد بوی ماه مهر، ماه مدرسه. بچه که بودیم اواخر تابستان نه تنها دنیای ما که طبیعت هم رنگ و بوی دیگری به خود می‌گرفت، برگ درختان، نسیم‌های نیم روزی، جاده‌ی خاکیِ میانبرِ بلااستفاده که به جز ایام مدرسه که صبح و ظهر بچه مدرسه‌ای ها با سرازیر شدن از مادی و بالا رفتن از آن خاک‌هایش را کوبیده تر می‌کردند. اواخر شهریور عید دیگری بود که ما را برای بار دوم در سال نونوار می‌کرد، مانتو و شلوار، کیف و کفش. رنگ و بوی زندگی شاد می‌شد با آمدن پاییز؛ تلویزیون باز آمد بوی ماه مهر را میان برنامه‌ی کودک و نوجوان پخش می‌کرد، تکاپوی والدین برای آماده نمودن فرزندان و تغییر حال و هوای خانه از فصل تفریح به فصل درس و مدرسه.

مهر یعنی تابستان خود را چگونه گذرانده‌اید و اینجا بود که همه‌ی شادی‌های شروع مدرسه تمام می‌شد، تابستان خود را چگونه گذرانده بودیم؟ نه خبر از سفری بود، نه مهمان ویژه‌ای و نه اتفاق خاصی؛ مادر اسم‌هایمان را نوشته بود کلاس قرآن و نقاشی و خط، بعد مثل همه‌ی سال رفته بودیم کلاس و برگشته بودیم خانه، نشسته بودیم پای تلویزیون و کارتن های قشنگ دیده بودیم از "میتی کمان" و "بل و سباستین" و "حنا دختری در مزرعه"؛ پنج شنبه‌ها رفته بودیم سر خاک پدربزرگ، مادربزرگ و دایی، جمعه ها رفته بودیم نماز جمعه و بعدش پارک هشت بهشت، تا غروب هم خسته نشده بودیم از بازی و در نهایت بازگشته بودیم خانه. اما معلم‌ها به این اتفاقات نمره نمی‌دادند ما باید از شیراز می‌نوشتیم و شاه‌چراغ و تخت جمشیدش، یا از یزد و بافت تاریخی‌اش، از مشهد و امام رضا و خواجه ربیعش؛ فقر حتی نمره هم ندارد.

همه‌ی تابستان‌هایمان شاد گذشته بود اما در فقر مهم نیست شادی یا نه، حتی نمره هم مال پولدارهاست...

 

بارالها! شادی را مهمان دلم کن... الهی آمین



[ دوشنبه 94/6/16 ] [ 2:29 صبح ] [ ساجده ]

نظر

وقتی حضور خدا را خیلی نزدیک و ملموس احساس می‌کنی دنیا یه رنگ و بوی دیگه به خودش می‌گیره؛ وقتی پازلت فقط یه جور درست می‌شه... "همش کار خدا بود"

دیدن نیمه‌ی خالی لیوان خیلی آسونِ اما وقتی خدا پارچ آب را می‌گیره دستش و کمی لیوانت را پر می‌کنه، لذت بخشِ؛ حتی با این که هنوز لیوانت نیمه‌اس...

 

الهی! شکر...



[ یکشنبه 94/6/8 ] [ 3:59 عصر ] [ ساجده ]

نظر

دلم می‌خواد خودم را بندازم تو بغل خدا و ازش گلایه کنم چرا داره اینجوری می‌شه؟ چرا این قدر استرس، فشار، تنش...؟ بعد خدا دست نوازش بکشه روی سرم و بگه: برای این که بهترین‌ها را برات می‌خوام، برای رسیدن به بهترین‌ها باید یه کمی صبوری یاد می‌گرفتی، یه کمی بی‌خیالی، باید اطرافیانت را هم می‌شناختی و خیلی چیزای دیگه، خلاصه این که باید آماده می‌شدی برای بهترین‌ها... حالا هم نگران نباشم، حواسم بهت هست... .

از کجا معلوم؟ شاید همین الان هم خدا داره همین ها را بهم می‌گه... .

 

بارالها! آرامش را میهمان دلم کن... الهی آمین



[ پنج شنبه 94/5/29 ] [ 6:36 صبح ] [ ساجده ]

نظر

عکس های بدحجاب نه، بی حجابش را که در پروفایل هایش می بینم، فکر می کنم، چه شد؟ رژ جیغ و آرایش زیبایش، شالی که بود و نبودش فرقی ندارد، چطور شد که رسید به اینجا؟

واقعیت این است که اگر به اینجا نمی رسید عجیب بود!

 

بارالها! از رحمت بی انتهایت دریغ نکن



[ شنبه 94/5/24 ] [ 4:21 عصر ] [ ساجده ]

نظر

بعضی اتفاق‌ها، بعضی تصمیم‌ها، بعضی حرف‌ها کاش هیچ وقت توی زندگی اتفاق نمی‌افتاد؛ گاهی می‌نشینی و نگاه می‌کنی به گذشته، به کارهایی که کرده‌ای بعد می‌بینی علت خیلی چیزها توی زندگی‌ات یک اتفاقی یک حرکتی، حرفی در گذشته بوده، گذشته‌ای نه چندان دور، اتفاقی نه چندان بزرگ، یک حرف معمولی، یک حرکت یک اتفاق معمولی بوده؛ بعد این اتفاق معمولی کم‌کم زندگی‌ات را زیر و رو می‌کند... خوب که نمی‌شود، بدتر و بدتر می‌شود، یک وقتی سخت که می‌شود باور نمی‌کنی شروع‌اش چه ساده بود، خیلی ساده...



[ سه شنبه 94/5/20 ] [ 10:58 عصر ] [ ساجده ]

نظر

بعضی ها که عذاب وجدان ندارند یعنی عذاب الهی هم ندارند؟



[ سه شنبه 94/5/20 ] [ 8:49 عصر ] [ ساجده ]

نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه