سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ربنای بچگی من این بود:

رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنکَ رَحْمَةً إِنَّکَ أَنتَ الْوَهَّابُ

پروردگارا، پس از آنکه ما را هدایت کردى، دلهایمان را دستخوش انحراف مگردان، و از جانب خود، رحمتى بر ما ارزانى دار که تو خود بخشایشگرى*....  الهی آمین

این ربنا را از امام جماعت دبستان مون یاد گرفته بودم و به مادرم هم یادش دادم، اما چندین سال! که دیگه نخوندمش و کلاً از حافظه ام پاک شده بود! تا امروز که اومدم به همکارم بگم ولی هر چی فکر کردم یادم نیومد که نیومد! معنای خیلی قشنگی داره، گذاشتمش اینجا هم خودم دوباره مرورش کنم هم شاید برای شماها هم تکرار بشه!

خوشحال می شم شما هم مروری روی ربناهایی که بهشون انس داشتید بکنید و توی نظرات بنویسید شاید ما هم سعادت داشتیم و خواندیم!

* آیه ی 8 سوره ی آل عمران



[ سه شنبه 92/7/30 ] [ 12:36 عصر ] [ ساجده ]

نظر

با مادر و خواهرم و دخترهای خواهرم رفتیم مغازه، مغازه ای در نیاسر برای خرید عرقیات، دخترخواهرهام به طور جوگیرانه ای شروع کردند مغازه ی طرف را خالی کردن و از هر چی بود و نبود یه شیشه برداشتند! من اما همون سه عرقی را که می خواستم برداشتم برای مادر هم همون ها را برداشتم.
طرف برگشته به مادرم می گه: حاج خانوم شما تخفیف ویژه داری، هر چی می خوای خرید کن، شما قند و چربی هم داری، چشم هات هم ضعیفه، سرفه هم می کنی بعد هم 4 شیشه عرق دیگه برداشته آورده که اینها را هم ببر؛ مادر ساده ی منم فکر کرده طرف لابد طب سنتی بلده!
بعد هم دوباره رفت سراغ دخترخواهرها ببینه چیز دیگه ای می تونه بهشون بفروشه! یه تخفیف صوری هم بهشون داده که بیشتر خرید کنند.
می گم: آقا حساب کنید من چقدر باید پرداخت کنم، چقدر تخفیف می دید؟ می گه: شما تخفیف نداری! حاج خانم تخفیف دارند و دختر خانم ها!!! :|


حالا بماند که از 4 شیشه ای که می خواست به مادرم اضافه تر بفروشه نگذاشتم مادر چیزیش را برداره ولی خیــــلی جالب بود، حداقل محض مشتری مداری و این که خیلی ضایع نباشه که هر کسی فریبش را بخوره شامل حال تخفیف می شه می تونست مثلاً بگه هزارشم شما نده! ما که می دونستیم هر شیشه را به جز سود هزار الی هزار و پانصد داره بیش از قیمت معمول بازار می فروشه ولی به هر حال مشتری مداری به سبک روز این جوری شده!!!



[ شنبه 92/7/27 ] [ 11:8 صبح ] [ ساجده ]

نظر

وقتی صبح ها می بینم خیلی از بچه ها صبح به صبح، روزشان را با حضور بر سر مزار شهید گمنام شروع می کنند، به خودم می گویم: شهیدی که نام و نشان مشخص دارد تقریباً متعلق است به خانواده اش ولی شهید گمنام مال همه است، من، تو، او...

شهادت غبطه دارد، شهادت در گمنامی بیشتر...

امروز شهید گمنامی را آورده بودند دانشگاه، یک ساعتی مهمان دانشگاه بود، بچه های بسیج دست اندرکار ساماندهی اوضاع؛ گلاب می پاشیدند، پذیرایی می کردند، قبل از هر چیز جلویمان یک صف کشیدند که یا آقایان تداخل نداشته باشیم، بعد هم ما را بردند از این طرف باغچه که کلاً تداخل نباشد، یک مسیر را هم نگذاشتند برویم ... بچه های بسیج با چفیه هایی که آدم را یاد شلمچه می انداخت، و با صورت های ملایم آرایش شده، ساپورت های به پا شده، چادرهای عربی عقب رفته که ...

پ.ن. خیلی قشنگ است برای لحظه ای احساس کنی سایه ی شهیدی بر سرت است...
ببخش که آرمان هایت را فراموش کرده ایم

بارالها ما را آنی و کمتر از آنی به خودمان وامگذار... الهی آمین



[ شنبه 92/7/20 ] [ 8:34 عصر ] [ ساجده ]

نظر

اول سوره داریم:

خَلَقَ الْإِنسَانَ؛ عَلَّمَهُ الْبَیَانَ
... و انسان را خلق کرد؛ و به او تعلیم نطق و بیان فرمود...

و چند آیه جلوتر:

کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ
... هر که روی زمین است دستخوش مرگ و فناست...

و باز آیه ای دیگر:

سَنَفْرُغُ لَکُمْ أَیُّهَا الثَّقَلَانِ
... به زودی به حساب کار شما خواهیم پرداخت...

گویی فاصله ی بین خلقت، تعلیم، مرگ و حسابرسی تنها به اندازه ی فاصله ی چند آیه است... . به همان سادگی که خلق شدیم به همان سادگی خواهیم مرد و به همان سادگی به حسابمان رسیدگی می شود...
زندگی کوتاه است و ساده من چقدر آن را جدی می گیریم و سخت!

- آیات 3،4؛ 26 و31 سوره الرحمن

بارالها، آنی و کمتر از آنی ما را به خودمان وامگذار... الهی آمین



[ شنبه 92/7/13 ] [ 9:0 صبح ] [ ساجده ]

نظر

خسته ام... از خیلی ها و خیلی چیزها

خسته ام، انرژی ندارم

خسته ام و بی حوصله

از خواهرم، از محل کارم، از همکارهام، از به ظاهر دوستانم

و از رئیس جمهور اخمقمونم متنفرم... تنفرمم ربطی به خستگی هام نداره



[ چهارشنبه 92/7/10 ] [ 6:46 عصر ] [ ساجده ]

یک نمونه
می خواستم مطلبی را به خواهرم بگم که لازم بود قبلش یه توضیح براش بدم:
من: یادته گوشیت که سوخته بود یکی دو روز نیاز به یک گوشی داشتی تا بعد خرید کنی؟
خواهرم:خب
- یادته گفتم: دیدم همکارم یه گوشی استفاده می کنه بزار ازش بپرسم ببینم می تونه دو روزه امانت بده یا نه؟
- اوهوم
- گفت مال دوست داداشمه، دیروز گفت مال دختر خواهرم بوده ازش خریدم، حالا ... (بقیه ی صحبتم که نیاز به بیان این مقدمه داشت)
- چقدر این همکارت دروغگو ِ!

راستش خواهرم درباره ی افراد اظهار نظر نمی کنه، حتی وقتی من می گم طرف دروغ گفت یا فلانی این طوریه یا ... سریع جبهه می گیره که گناه مردم را نشور، تو از کجا می دونی و ... . اما واقعیت اینجاست که این همکار ما از بس در موضوعات مختلف حرف های ضد و نقیض زده بود هیچ جوری نمی شد توجیهش کرد!

نمونه ی بعدی
به صاحب خونه مون می گم یکی دو روز انگار نبودید، درسته؟
می گه: آره خونه ی دخترم بودیم
من:وااااای!!!! اوهوم!
خب چیه؟ اون دو روز دختر و دامادش خونه ی اینا بودند!

نمونه ای دیگرشرمنده
همکارم: این گوشی را چند خریدی؟
من:80
واقعیت امر: مدل گوشی من اون زمان هشتاد بود ولی من این گوشی را نخریده بودم!


نتیجه گیری: هدفم از بیان این سه مورد بیان خطاهای خودم یا دیگران نیست بلکه می خوام بگم: بعضی اوقات ناخواسته حرف هایی می زنیم که خلاف واقع هستند، همین حرف ها در ادامه حرف های خلاف واقع دیگری را در پی داره؛ مراقب گفتارمون باشیم؛ به همین آسونی یه روزی می شیم دروغگو!

گاهی هدفمون صرفاً عدم بیان واقعیت هست، ولی می شه واقعیت را نگیم، دروغ هم نگیم، موضوع اینجاست که بیشتر افراد وقتی مایل نیستند واقعت را بگند شروع می کنند به دادن توضیحات بیجا که تصادفاً همه شان هم غیرواقعی هستند.


نمی دونم خودم با این که بلدم واقعیت را نگم، دروغ هم نگم چرا افتادم توی این دام! مثلاً دفعه ی قبل که رفته بودیم اصفهان، صاحبخانه برگشته می گه: نبودید، کجا بودید؟

من: آره نبودیم!پوزخند و به همین آسونی چون دوست نداشتم جواب ایشون را بدهم، جواب ندادم!

بارالها؛ زبان ما را از گناه و معصیت محفوظ بدار و هنگام لغزش و گناه به تلنگری مرا به خود آر



[ شنبه 92/7/6 ] [ 5:17 عصر ] [ ساجده ]

نظر

<< مطالب جدیدتر ::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه