سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مدرسه که می‌رفتیم، مبصر بچه‌ها را دو دسته می‌کرد: بدها، خوب‌ها

بزرگ که شدم روحیه‌ی ایده آلیستی‌ام می‌گفت: آدم‌ها خوبند مگر خلاف آن ثابت شود

روحیه‌ی رئالیستی‌ام می‌گفت: اکثر آدم‌ها خاکستری‌اند، نه خوب مطلق داریم، نه بد مطلق، اکثر آدم‌ها متوسط‌ اند، متوسط‌ها!

 
باید در دیدگاه‌هایم تجدید نظر کنم... .

 

بارالها کمک کن تا در شناخت انسان‌ها به خطا نروم، خوب‌ها را بد، بدها را خوب و متوسط‌ها را خوب یا بد تعبیر نکنم... الهی آمین




[ سه شنبه 93/8/27 ] [ 8:20 عصر ] [ ساجده ]

نظر

در برابر مشکلات آدم‌ها بازخوردهای متفاوتی دارند، به این بازخوردها می‌گویند مکانیزم دفاعی، همیشه بزرگترین مشکلاتم را با مکانیزم دفاعی انکار حل کرده‌ام! شاید این مکانیزم دفاعی بهترین مکانیزمی است که پشتش پنهان می‌شوم... .


ده سالگی که تازه رفته بودیم پیش پدر و دیگر نباید خودمان می‌بودیم، انکار را از برادر کوچکتر یاد گرفتم! آنجا هر شخصی برای بقا یک جوری شده بود!

 

برادر دومم عصبانی، خشن، جدی، باجذبه و بی احساس شده بود، خوب بود، کسی کاری به کارش نداشت، خیلی کسی دم پرش نمی‌شد، کارش را می‌کرد، راهش را می‌رفت؛ مدینه می‌دانست حریمش را در رابطه با او!

 

خواهر بزرگم اما ساکت بود، گوشه‌گیر، توی خودش و همیشه با کوله‌باری از غم؛ همه‌ی اینها دست مایه‌ای بود برای اذیت‌های بیشتر!

 

برادر بزرگم شاید خودش بود، خوش‌پوش، بی‌اعتنا به دیگران، نه جذبه‌ای نه جدیتی، البته او هم احساس نداشت، احساس را در خشونت برادر دومم بیشتر می‌شد حس کرد تا در رفتار مهندس مآبانه‌ی برادر اول! بد نبود، کسی کاری به کارش نداشت اما حرفش نفوذی هم نداشت، رودر رو محترم بود، پشت سر اما... .

 

خواهرم (همین خواهرم که همیشه با هم هستیم) همیشه خودش بود، خودِ خودِ خودش، هیچ وقت عوض نشد، مثل همان کودکی که در میان نامردمی ها مردی بود برای خودش آنجا هم مردی بود برای خودش، اما با همه‌ی اینها، مثل همیشه که وقتی پای احساس به وسط می‌آید رقیق القلب است و شکننده، آنجا هم همین طور بود، تا وقتی مردانه می ایستاد خوب بود اما آنجا که رقت قلبش به جلو می‌راندش بازنده بود!

 

من شدم برادر دومم، من همه‌ی احساسات و عواطفم را انکار کردم، روی همه‌شان سنگ قبری گذاشتم و شدم یک دختر کم‌حرفِ بی احساس. این خوب بود، مدینه همیشه خودش را می‌کشت تا حرف‌های درونم را بکشد بیرون، اما انگار احساس‌هایم مرده بودند! خوب بود... .
این اخلاق ماند با من، تا امروز، هنوز هم وقتی می‌رنجم، وقتی شاد می‌شوم، وقتی متنفر می‌شوم، وقتی عاشق می‌شوم کمتر حرف می‌زنم؛ وقتی غم‌هایم تلمبار می‌شوند روی هم می‌نویسم، وقتی شاد می‌شوم می‌نویسم، وقتی متنفر می‌شوم می‌نویسم؛ وقتی عاشق می‌شوم می‌نویسم!
حرف که می‌خواهم بزنم کسی گوش نمی‌دهد! اشک اگر بریزم بعدترها گلایه می‌شنوم! شادی‌ها گفتن ندارد! کسی هم حوصله‌ی شنیدن ندارد! عاشقی اما حماقت است، کلاً باید انکارش کرد!

اینها را گفتم که بگویم انکار برایم ساده است، وقتی در محل کار خسته می‌شوم از همکارم راحت سکوت می‌کنم کل روز را؛ وقتی می‌گویند درس نخوان، سخت اما راحت می‌گویم بخوانم که چه؟ وقتی دلم محبت می‌خواهد راحت می‌توانم سفت و محکم باشم و بگویم اصلاً محبت چی هست؟ خیلی راحت حتی می‌توانم دوست داشتن‌هایم را انکار کنم مثل همین امسال که بردیا با همه‌ی دوست داشتنی‌هایش از دلم رفت که رفت!
انکار را خوب یاد گرفته‌ام... .

 

پ.ن: بردیا کودکی ست دوست داشتنی، گلوله‌ی انرژی، بامحبت که عاشق آن است که از من بالا برود، من بایستم و او دستهایم را بگیرد و بیاید بالا تا بایستد روی شانه هایم و دست بزند به لامپ وسط اتاق، کودکی که مادرش دوست ندارد ما را دوست داشته باشد.
پ.ن: مدینه زن پدرم است.
پ.ن: کودکی اخلاقم این نبود، واقعاً انتخابی این اخلاق را برگزیدم اما حالا این اخلاق جزیی از من است.
پ.ن: دلم می خواهد نام وبلاگی ام را عوض کنم... .

 

بارالها، دلم را به نورت روشن کن... الهی آمین



[ دوشنبه 93/8/26 ] [ 5:42 عصر ] [ ساجده ]

نظر

همیشه فکر می کردم، آدم ها را می شود از روی نوشته هایشان شناخت؛ همیشه می گفتم: مگر می شود چند سال بنویسی و خود واقعی ات را پنهان کنی در پس نوشته ها؟ نمی شود، آخر یک جایی خود واقعی ات هویدا می شود.

امروز به همه ی باورهایم شک کردم.

 

بارالها در این دنیای نامردمی ها، حافظم باش..... الهی آمین



[ یکشنبه 93/8/25 ] [ 6:50 عصر ] [ ساجده ]

نظر

اولین باری که دیدم یک نفر پشت کرد به همه‌ی آرزوهایش یا بهتر بگویم به بزرگترین آرزوی دوران نوجوانی و جوانی اش، وقتی بود که پسر مورد علاقه‌ی همه‌ی عمر دوستم در زمانی اشتباه آمد خواستگاری‌اش! آن روز نفهمیدم ولی بعدها فهمیدم همه‌ی آدم‌ها یک وقت‌هایی پشت می‌کنند به آرزوهایشان حتی اگر یک عمر حسرتش را بخورند؛ اگر آرزویشان در زمانی اشتباه، در مکانی اشتباه بیاید سراغ‌شان پشت می کنند به آن و یک عمر حسرتش را می‌خورند... .

حالا من خواب‌هایم را چیده‌ام جلوی چشمانم و فکر می‌کنم آیا می‌شود آدم به خواب‌هایش، به رویاهایش هم پشت کند؟

 

بارالها کمکم کن تا با چشمانی باز به آینده نگاه کنم... الهی آمین



[ شنبه 93/8/24 ] [ 8:14 عصر ] [ ساجده ]

نظر

می‌گوید: از آقا بنویس، از امام زمان‌مان بنویس؛ از قائم آل محمد (عج) که غریب است میانمان؛ مگر چند نفر مسلمان در دنیا داریم، چند شیعه‌ داریم که ایمان داشته باشد به امام زمان‌مان، بدانند نامش چیست، کنیه‌اش چیست، فرزند کیست.
امام زمان‌مان غریب است، تو که می‌نویسی از او بنویس.

آمدم بنویسم امام زمان من، مولا و حجت من، من می‌دانم هستی، می‌دانم نامت چیست، کنیه‌ات چیست، پدرت کیست، اما چه فایده؟ چه فایده که هر روز بیشتر از غیرمسلمانان دلت را خون می‌کنم با اعمالم. هر بار قول می‌دهم و پیمان می‌شکنم... .
ندبه‌هایت که نه، حتی دعای فرجت را روزها فراموش می‌کنم زمزمه کنم، دعا برای ظهورت گم می‌شود میان حاجت‌های کوچک و بزرگم، اما هیچ کدام اینها آن قدر شرمنده‌ام نمی کند که وقت خطا نهیبم می‌زنی:" دست نگه دار" و من می‌گویم: "فقط همین یک بار!"

 

آمده‌ام بگویم: آقای من، مولای من، شرمنده‌ام... .

 

بارالها، در جاده‌ی زندگی بزرگی خطاهایم را نشانم بده تا به عمد کوچک حسابشان نکنم و تکرار!... الهی آمین



[ جمعه 93/8/23 ] [ 8:47 عصر ] [ ساجده ]

نظر

می‌گوید: "به نظر تو که مشاوری این چرا این قدر به بخاری علاقه داره؟"
-    من نمی‌دونم چرا بچه‌های تو کلاً چیزهای داغ دوست دارند! بزار یه بار بسوزه بعد معنای اوژ، جیز و داغ را می‌فهمه.
-    می‌خندد، تا حالا چند بار سوخته ولی بخاری را که از دور می‌بینه ذوق می‌کنه و شیرجه می‌ره توش!

 

بی فکر خطر کردن!


زده‌ام روی دکمه‌ی پایان مکالمه و دارم به کودک یک ساله‌ای فکر می‌کنم که نهی شده، سوخته، اما باز هم به سمت خطر پرواز می‌کند! نمی‌رود، می‌دود!
همچون ظاهر فریبنده‌ی گناهان است، نهی شده‌ام، عواقبش را دیده‌ام، سوخته‌ام اما آدم نشده‌ام... .

 

پ.ن. چون کودکی کنجکاو، بی فکر خطر می کنیم، حتی اگر گناه باشد... .
پ.ن. این جیگر، عخش من ِ، ماشاءالله، خدا حفظش کنه.


بارالها، آدمم کن... الهی آمین



[ یکشنبه 93/8/18 ] [ 9:13 صبح ] [ ساجده ]

نظر

دارم کتاب "وقتی نیچه گریست" اروین یالوم را می‌خوانم، رمانی آموزشی در باب آموزش روانشناسی هستی‌گرا- اگزیستانسیالیسم- و به ویژه درمان وسواس را آموزش می‌دهد. شخصیت‌های اصلی داستان دکتر برویر استاد و دوست فروید(پدر روانشناسی) و نیچه فیلسوفی اگزیستانسیالیسم شکل گرفته و روند داستان جلسات مشاوره‌ی این دو برای درمان ناامیدی و خودکشی ست. در این مکالمات به خوبی نکات اصلی این روانشناسی را می‌آموزی؛ اینکه:
انسان از آزادی هراس دارد، انسان تمام عمر تلاش می‌کند تا به آزادی برسد اما آن گاه که به آزادی می‌رسد از آن می‌گریزد!
انسان خدا را انکار می‌کند تا به رهایی برسد، تا از تقیدهای بی‌معنای دینی رها شود اما به پوچی می‌رسد، برای فرار از این پوچی به هر آن‌چه بر سر راه است چنگ می‌زند.
این که در زندگی به دنبال مقصریم، مقصرهایی که ما را در بند کشیده‌اند، ما را احاطه کرده و حق انتخاب را از ما گرفته‌اند، آزادی ما را ربوده‌اند ولی وقتی از آنها خلاص می‌شویم، هراسان می‌گردیم و به دنبال فرد، موقعیت یا چیز دیگری هستیم که ما را به بند بکشد.
در نهایت ما دچار بیماری روانی می‌شویم به خاطر ترس از آزادی!
من به درستی یا نادرستی فلسفی یا مذهبی این دیدگاه کاری ندارم، آنچه این کتاب برای من به ارمغان آورد چند نکته بود، نکاتی که می‌دانستم ولی لازم بود یادآوری شود؛ اینکه:
ما هر لحظه در حال انتخابیم، حتی تمام آن لحظاتی که احساس می‌کنیم تقدیر برای ما چیزی را رقم زده، بخشی از آن را خود رقم می‌زنیم. ما آزادیم تا تصمیم بگیریم این لحظه و اکنونمان را چگونه سپری کنیم. ما انتخاب می‌کنیم اما هر گاه از انتخاب‌های خود خسته و ناامید می‌شویم دیگران را مقصر قلمداد می‌کنیم و این تقصیر هر لحظه ما را از هم دورتر می‌کند، روابط‌مان کدر، کدر و کدرتر می‌شود.
به این فکر کردم که گاه یک دلخوری کوچک چطور در طول زمان در روح و جانمان ریشه می‌دواند و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، مهم نیست این دلخوری معقول و به جا باشد یا یک دلخوری زاییده‌ی ذهن ما، مهم آن است که اگر حل نشود جای خودش را به دلخوری بزرگ‌تر می‌دهد. باید یا مشکلت را با او در میان گذارده، حل کنی و یا خودت را برای کسی تخلیه کنی.
به خودم فکر کردم، به دلخوری ریشه دوانده در درونم، آنچه در تمام وجودم رخنه کرده و امروز چقدر روابطم را تحت تاثیر قرار داده است. تصمیم می‌گیرم از نو شروع کنم، همه‌ی آن دلخوری‌های تلمبار شده روی هم را به کناری بگذارم و آزاد و رها به خودم، خواهرم و خانواده فکر کنم. برای این کار به همه‌ی آن دلخوری‌ها فکر کردم، ریشه‌یابیشان کردم، نوشتم، خود را تخلیه کردم و دیدم که چقدر به خانواده‌ام عشق می‌ورزم، دوستشان دارم و می‌توانم حالا از نو شروع کنم.

پ.ن. این پست چند روز پیش نگارش شده.

بارالها، کمکم کن همواره با ذهنی عاری از سوءنگری و سوءبرداشت به اطرافیانم نگاه کنم، کمکم کن روابطم تحت تاثیر لحظات، خطاها و کدورت‌های زودگذر قرار نگیرد... الهی آمین



[ جمعه 93/8/16 ] [ 12:29 عصر ] [ ساجده ]

نظر

خواهرم پیامک زده: این ذکر را زیاد بگو


یا مَن یَکفِی مِن کُلِّ شَیءٍ وَ لا یَکفِی مِنهُ شَیءٌ اِکفِنی ما اَهَمَّنی.


ای آن که کفایت از همه چیز می‌کنی و هیچ چیز از تو کفایت نمی‌کند؛ مهمات امور مرا کفایت فرما.

دست به کار می‌شوم و ذکر مذکور را به جمع کارت‌های روی مانیتورم اضافه می‌کنم.

 

 

 

پ.ن. تصاویر در سایز بزرگ می‌باشند؛ گفتم شاید شما هم دوستشان داشته باشید. به دلیل نبود فتوشاپ با پینت درستشان کرده ام!

بارالها مهمات امورم را کفایت فرما... الهی آمین



[ چهارشنبه 93/8/7 ] [ 2:43 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مرا خواسته بود اتاقش، اما قبل از ورود باید دوباره با مسئول دفترش هماهنگ می‌کردم و او می‌بایست حضوراً به اتاقش می‌رفت، آمدنم را اطلاع می‌داد و در صورت موافقت اجازه‌ی ورود!
صورت تهی از احساس و جدی‌اش را سمتم چرخاند، " حق ادامه تحصیل نداری."
-    چرا؟
-    چون من می‌گم.
-    ولی من با کارگزینی هماهنگ کردم، به مسئول مستقیم‌مان هم گفته‌ام، هیچ منع قانونی برای درس خواندنم وجود ندارد.
-    ما با کارگزینی کاری نداریم، ما دوست نداریم شما درس بخوانید، همین.
مکالمه کمی دیگر ادامه دارد ولی مگر انسان خواب زده را می‌شود بیدار کرد که انسان بی منطق را بشود توجیه نمود؟!
می‌روم نزد مدیر اداری مالی، از استادان گروهم است و مدیرگروهم البته؛ مرا به خوبی می‌شناسد، و احترام خاصی برایم قائل است، من هم متقابلاً؛ اگر چه در دانشگاه زیاد مورد بی‌احترامی قرار می‌گیرد- از جانب کارشناسان واحد آقایان، کارشناس قبلی، رئیس و معاون دانشکده و... – اما من مشکلی با او ندارم؛ روی این احترام متقابل حساب می‌کنم. به اتاقش که می‌رسم دیگر نمی‌توانم جلوی گریه‌ام را بگیرم، چند لحظه طول می‌کشد تا آرام شوم، او مدیر اداری مالی‌ست و مدیر آموزش نمی‌تواند روی حرف او سخن بگوید؛ چند لحظه‌ای طول می‌کشد تا آرام شوم؛ برایش توضیح می‌دهم که درسم لطمه‌ای به کارم وارد نکرده و من از مرخصی استحقاقی‌ام استفاده می‌کنم، عملکردم نیز منع قانونی ندارد.
با حالتی دوستانه اما جدی می‌گوید نمی‌توانم کاری برایت انجام دهم!
کارگزینی اما از سخن غیرمنطقی مدیرمان می‌گوید، از این که آیین نامه‌ی داخلی این حق را به کارمند می‌دهد، برای مرخصی‌ایی هم که حاضر به امضایش نیست راهکار قانونی می‌دهد؛ شکایت... .
دیگران هم سخن از شکایت به دیوان عدالت اداری به میان می‌آورند، شکایتی که نهایتش محکومیت آنان است؛ ولی من خوب می‌دانم همان طور که نمی‌شود از پدر شکایت کرد از مدیر هم نمی‌توان!
به هم ریخته‌ام، مستاصل، ناراحت...
سخن با سرپرست واحد، سخن دوباره با مدیر، صحبت با شورای صنفی هیچ یک نتیجه نداده. بعد از دو روز موضوع را برای خواهرم تعریف می‌کنم؛ از درماندگی‌ام عصبانی می‌شود! یک جمله بیشتر نمی‌گوید: جاری باش چون آب نه ساکن چون خاک... .
پنج روز است دارم به جمله‌اش فکر می‌کنم، به جاری بودن، به گذشته... .
کودک بودیم اما تهی دستی مادر را خوب درک می‌کردیم؛ و مادر همه‌ی مشکلات را به جان می‌خرید تا ما راهی مدرسه شویم، الان می‌فهمم خرد شدن‌هایش و خم به ابرو نیاوردنش را؛ تحصیل بار مالی داشت برایش و رنج مضاعف اما همیشه می‌گفت:" سواد که داشته باشی، می‌توانی گلیم خود را بالا بکشی؛ اگر من سواد داشتم حال و روزم این نبود... ."
ورود به مدرسه‌ی راهنمایی قصه‌اش فرق داشت؛ اگر چه با مادر رفته بودیم برای ثبت نام اما حالا دیگر مادر نبود؛ پدر بود و اقتدارش! و پدر می‌گفت: "دختر سواد می‌خواهد چکار؟ حق درس خواندن ندارد. همین که من می‌گویم، حق ندارد برود مدرسه."
آن روز من سخنی نگفتم، تلاشی نکردم، حتی در جلسه شرکت هم نداشتم، ولی شاهد بودم جلسه‌ی یک روزه پدر با برادران را؛ یک روز کامل! یک روز طول کشید تا برادرها موفق شدند از بین من و خواهر حداقل من را برای مدرسه ثبت نام کنند. با برادر کوچکتر رفتیم برای ثبت نام و من شدم محصل... .
خودم رفتم برای ثبت نام دبیرستان، بدون پول! وقتی گفتند دویست تومان باید بدهیم مانده بودم دویست تومان را از کجا بیاورم، از دبیرستان که خارج می‌شدیم خواهر بزرگم را دیدم، او دویست تومان را داد و من رفتم ثبت نام... . اما این آخر قصه نبود، ترم اول عربی را افتادم، در اوج ناباوری، من عربی 1 را افتاده بودم؛ کلاغ‌ها خبر را به سرعت به برادرم داده بودند، سر سفره‌ی ناهار برادر بزرگم- همانی که زمانی تلاش کرده بود برای مدرسه رفتم، همانی که دانشگاه رفته بود، مهندس شده بود و خیلی درس‌هایش را هم افتاده بود- خیلی جدی گفت: "حق نداری از فردا بروی مدرسه."
همین، به همین آسانی، حکم حکم جبر بود؛ مثل حکم پدر... .
اما من رفتم... .
دانشگاه را اما خودم نرفتم، غیرانتفاعی بود، شهریه داشت، نمی‌شد رفت؛ سال بعدش اما همان برادر بزرگتر هزینه‌هایم را متقبل شد، هزینه‌های دانشگاه پیام نور را  و من شدم دانشجو... .

و امروز پس از چند سال توقف، این سخن بیگانه نیست با من؛ "حق نداری درس بخوانی، چون من می‌گم. چون من دوست ندارم."
همه‌ی این دوران این جمله را شنیده بودم و همواره خدا کمکم کرده بود تا جاری باشم، جاری باشم چون آب.
امروز فکر می‌کنم آن روزی که برادرها با پدر جلسه گذاشتند دو جوان 18 و 20 ساله بیشتر نبودند، چه کسی سخن یک جوان 18 و 20 ساله را می‌شنود؟ ولی آن روز آنها بزرگ بودند، ابهتی داشتند، تلاش کردند و موفق شدند، چون خدا می‌خواست.
چند روز پیش اما من به مقام مدیر مالی فکر می‌کردم، به حیطه‌ی اختیاراتش، به خیلی چیزهای دیگر اما به توکل فکر نکرده بودم؛ به دنبال کسی بودم که گره مشکل به دستش باز شود و فراموش کردم همه‌ی گره‌ها به دست یک نفر باز می‌شود.
به جاری بودن فکر می‌کنم، به بیگانه نبودن با سختی، به این که سختی امروز هزاران بار از سختی‌های دیروز ساده‌تر است. راهش را خواهم یافت با توکل... .

بارالها، دستم بگرفته‌ای ز لطف؛ به عنایت رها مکن



[ پنج شنبه 93/8/1 ] [ 9:42 عصر ] [ ساجده ]

نظر

دختریست بشاش، پرهیاهو، پر از احساس، شیطان، ایمانش هم بد نیست، اخیراً بهتر شده، یک سالی هست که دیگر چادر را به عنوان پوشش انتخاب کرده و آرایشش نیز ملایم شده و کلاً رفتارش متین تر شده؛ به اقتضای سن خواستگارانی دارد.
چندی پیش خواستگاری داشت، دیپلمه، دارای ماشین، منزل، مغازه، شغلش فروش لوازم آرایشی ست، فقط با ادامه تحصیل و اشتغال همسرش موافق نیست...
اینها را مادر دختر داشت برای دخترش توضیح می داد که با "نه" قطعی دختر مواجه شد؛ خودم را می‌اندازم وسط سخن و می‍‌ گویم: اتفاقاً بهتر کار می خواهی چکار؟ کار کردن اصلاً هم خوب نیست، کاردانی ات را هم که داری، پس مشکلی نیست.
-  با این که مشکل ندارم، با شغلش مشکل دارم...
- شغلش مگه چشه؟
- هیچی، ولی این عشوه ها که ما توی مغازه ها می‌آییم بقیه هم می‌آیند...
هیسسسس

پ.ن : من رسماً حرفی برای گفتن ندارم!

الهی چنان کن که گر بلغزد پای// فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد



[ یکشنبه 93/7/6 ] [ 12:52 عصر ] [ ساجده ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه