سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی می‌دونی از خدا چی می‌خوای و حتی یه جورایی اطمینان داری از خواسته‌ات دعا کردن سخت‌تر می‌شه! هی کلمات را سبک سنگین می‌کنم، مزه مزه می‌کنم بعد می‌گم نکنه دعام ناقص باشه! :)

 

بارالها! تویی که نهان و نهان‌تر را می‌دانی، به اجابتت ایمان دارم... شکر

 

پ.ن. او نهان و نهان‌تر را می‌داند... طه آیه ی هفت



[ یکشنبه 94/8/10 ] [ 9:10 عصر ] [ ساجده ]

نظر

بعضی وبلاگ‌ها را که می‌خوانم دلم می‌شکند؛ دلم برای خودم می‌شکند.

 

ممنون خدای خوبم که ما را فقط با دل شکسته می‌خواهی و بس!

 

الهی شکر



[ پنج شنبه 94/8/7 ] [ 6:5 عصر ] [ ساجده ]

نظر

سال‌های 82 یا 83 بود؛ خواهر شماره دو داشت دوره‌های خیاطی را می‌رفت و رسیده بود به ضخیم دوزی، باید پارچه می‌خرید اما تا ابتدای برج پولش جور نبود؛ از طرفی کلاس خصوصی بدون پارچه مگر می‌شود! صبح دل را زد به دریا و گفت بیا برویم برای خرید پارچه؟
-چطوری؟ با کدوم پول؟
- از فلانی قرض می‌کنیم و سر برج پس می‌دهیم.
معقول بود، فلانی  چندی بود مهمان ناخوانده‌یمان بود! از آن مهمان‌هایی که کنگر نخورده لنگر می‌اندازند، وضع مالی مساعدی داشت و می‌دانستیم 70-80 تومان پول مورد نیاز ما، پول خردش هم نمی‌شود. اما ما از این آدم‌ها نبودیم که به او برای پول رو بیندازیم، آخرش با کلی کلنجار رفتن خواهرم پرسید. نگاه معناداری به سرتا پایمان انداخت، با نگاهش فریاد می‌زد: کور خوندی! حالا می‌گی قرض ولی قصد پس دادن نداری! نگاهش بسیار واضح بود، توضیح دادیم که فقط تا ابتدای برج. با همان نگاه معنادار گفت: نه، ندارم.
خیلی خُرد شده بودم، خواهرم را نمی‌دانم اما نگاهش برای من بسیار سنگین بود، شاید چون من همیشه در این زمینه مغرورتر بودم، حاضر بودم قید آن چیز را بزنم اما به کسی رو نزنم.
از خانه زدیم بیرون، توی بازار از جلوی اولین مغازه که رد شدیم، پسرکی داشت تبلیغ می‌کرد، لبخندی زدم و گذشتم اما خواهرم وارد شد؛ پارچه‌ی مورد نیاز ما داشت، بدون هیچ شناختی پارچه را داد تا بعد پولش را ببریم! روی چه حسابی؟ نمی‌دانم.
آمدیم خانه، فلانی داشت از 300 تومان پولی که از او زده بودند سخن می‌گفت؛ بدون آن که سخنی بگویم در دلم شاد شدم؛ به راستی شاد شدم! نگاه آن روز صبح‌اش بسیار سنگین بود.
قبلاً این برداشت‌ها آزارم می‌داد، حرص می‌خوردم، اذیت می‌شدم اما الان می‌دانم این افراد قابل ترحم‌اند، حرص خوردن و اذیت شدن ندارد.  حسابگرانی که حسابگرانه ارتباط برقرار می‌کنند، در هر رابطه‌ای به دنبال منفعتی هستند، که اگر منفعت مقصود نصیبشان نشود دیگر ادامه‌ی ارتباط بی‌معناست، اطرافیان‌شان یا پرستیژ اجتماعی دارند، یا وضعیت مالی خاص، یا موقعیت اجتماعی خاص، اگر هیچ یک از اینها هم نبود، اگر آن شخص در همه‌ی این زمینه‌ها پایین‌تر از آنان بود باز هم قطعاً چیزی هست، باز هم این رابطه یکی از نیازهای آنان را تامین می‌کند، شاید نیاز عاطفی، یا مثلاً مثل این مهمان ما که اقامت‌هایش می‌شد ماهانه و کسانی را می‌خواست تا توقعات کوچک و بزرگش را پاسخ بگویند.
اینها آن قدر حسابگرانه رابطه برقرار کرده‌اند که معنای محبت را نمی‌دانند، مثل همین فلانی که نمی‌دانست اگر لحظه به لحظه توقعات غیرمعقولش را پاسخ می‌گفتیم از سر محبت بود نه هیچ چیز دیگری، که وقتی آن محبت رفت، دیگر جایی در خانه‌ی ما نداشت. آنها آن قدر درگیر حساب کتاب در روابط‌شان هستند که وقتی درخواستی معمولی از آنان می‌شود سریع دو دو تا چهار تا می‌کنند و فکرشان به خطا می‌رود که نکند اینها قصد سوءاستفاده دارند؟ نکند قرار است سرم کلاه برود؟ بعد چرتکه می‌اندازند که آیا می‌توانند در پاسخ این درخواست، خواسته‌ی بزرگتری طلب کنند یا خیر؟ اگر پاسخ خیر باشد همه چیز مشخص است. اصلاً از نظرشان فقط آنان باید از اطرافیان‌شان توقعات کوچک و بزرگ داشته باشند نه دیگران از آنان! پس باز هم جواب مشخص است.
اینها قابل ترحم‌اند چون معنای محبت را نمی‌دانند، چون توی زندگی‌یشان یک خلاء بزرگی هست به اسم عاطفه، محبت، مهربانی، عشق، علاقه، ایثار هم که اصلاً معنا ندارد.

 

بارالها! پاکی، رافت، مهر و نگاه مثبت را از قلوب ما مگیر.... الهی آمین



[ چهارشنبه 94/8/6 ] [ 9:28 صبح ] [ ساجده ]

نظر

چندی پیش سخن از کارهای نیمه تمام شد؛ کارهایی که به نیمه رسانده‌ایم اما همین طور نیمه رها شده؛ استاد می‌گفت: کارهای نیمه تمام همواره بخشی از ذهن شما را به خودشان اختصاص می‌دهد، این گونه همواره ذهنتان درگیر یک سری مسائل است که تمرکز کافی هم روی آن ندارید، ذهنتان زود خسته می شود. در عین حال کارهای نیمه تمام کارهایی هستند که شما جرات و جسارت تمام کردن آن ها را به خود نمی دهید، برای همین نیمه مانده اند.

آن روز با قطعیت گفتم: من هیچ کار نیمه تمامی ندارم.

اما چند روزی نگذشته بود که چند کار نیمه تمام را ردیف کردم، من کارهای نیمه تمام قابل توجهی داشتم که همه را به مراحل نهایی کار رسانده بودم اما همین طوری نیمه مانده بود، یا مانده بودم به انتظار کمک کسی، یا در جستجوی کلاس مناسبی، یا ... . خلاصه این که راست می‌گفت وقتی کار نیمه تمامی داریم شروع کار جدید اشتباه است، و در عین حال کارهای نیمه تمام محدوده‌ی ترس ها و نگرانی های ماست با تمام کردن آنها خود را از شر یک عالمه احساس منفی خلاص می‌کنیم.

از بین کارهای نیمه تمامی که داشتم یکی از همه بارزتر بود، روی آن متمرکز شدم، باید تمامش می‌کردم، در یک ماهه‌ی اخیر سخت روی آن کار کردم و خوب مطمئن شدم عملی نیست. پس الان با خیال راحت می‌گذارمش کنار و یک کار جدید شروع می‌کنم و از این پس به آن فقط به چشم یک تجربه نگاه می‌کنم. حالا می‌دانم علت نیمه رها شدن آن کار ترس از "نه" شنیدن بود؛ همین که دلم می‌خواست به نتیجه‌ی مطلوب برسد اما مطمئن نبودم بتوانم به آن مرحله برسانمش؛ پس نیمه رها شده بود. حالا می‌دانم تلاشم را کرده‌ام پس دیگر ذهنم درگیر آن نیست.

کمی فکر کنید: کارهای نیمه‌تمامتان را لیست کنید. بعد از مهم به غیرمهم لیست‌شان کنید و از اول لیست شروع کنید، هر روز زمان کوتاهی را روی آن متمرکز شوید تا تمام شود. بگذارید این مشغولیت‌هایی که ناخواسته ذهنتان را درگیر و خسته می‌کنند تمام شوند، بگذرید ترس‌هایتان کنار بروند.

 

الهی شکر



[ جمعه 94/7/24 ] [ 3:58 عصر ] [ ساجده ]

نظر

رفته‌ام خرید، با دست‌های پر از نایلون‌های کوچک و بزرگ که حمل‌شان سخت است؛ نیمه‌ی راه کنار سکویی می‌ایستم، نایلون‌ها را می‌گذارم روی سکو، می‌خواهم یکی دو نایلون کوچکتر را بگذارم توی کیفم، این طوری خیلی سخت است. کنار سکو دختری با فرم مدرسه کنار مادرش ایستاده. بی‌آنکه نگاهش کنم مشغول می‌شوم. نایلون حاوی خیارها را که می‌گذارم توی کیفم دستم ناخودآگاه بازمی‌گردد توی کیف. دخترک دارد خریدهایم را نگاه می‌کند، در سکوت. خیاری بیرون می‌آورم، می‌دهم دست دخترک، بی‌آنکه نگاهش کنم، تعلل که می‌کند، نگاهش می‌کنم، تعارف می‌کند، می‌گویم بگیر.

می‌گیرد؛ بی‌معطلی نیمه‌اش می‌کند! نیمی از آن را می‌دهد به خواهر/برادر یک سال و نیمه‌اش که در آغوش مادر است و سریع نیمه‌ی خود را به دهان می‌برد. متحیر نگاهش می‌کنم، نشسته بود! دستی بر روی خیار می‌کشد، به خیال خود پاکش می‌کند. چهره‌اش به رنگ سوءتغذیه است. اعصابم به هم می‌ریزد، سریع دور می‌شوم.

چرا بیشتر نبخشیدم؟ نمی‌دانم.

 

لعنت به این فقر لعنتی...

 

بارالها! دل بخشش و توان خوب بخشیدن را به ما ارزانی بدار... الهی آمین



[ شنبه 94/7/18 ] [ 7:41 عصر ] [ ساجده ]

نظر

می‌گوید در زندگی باید به چه کسی اعتماد داشته باشیم؟

از ذهنم می‌گذرد :" به خودمان"

می‌گوید: در زندگی قرار نیست به فرد خاصی اعتماد داشته باشیم، باید به خودمان اعتماد کنیم؛ اما ما به همه اعتماد داریم به جز خودمان، به همه‌ی قول‌هایمان پایبندیم به جز قول‌هایی که به خودمان داده‌ایم. مراقب رفتار همسرمان هستیم اما حواسمان به رفتار خودمان نیست. خلاصه آن که به خودمان اعتماد نداریم.

راست می‌گوید، هی به خودم قول می‌دهم، هی می‌زنم زیر قولم؛ بعد به خودم دلداری می‌دهم که اشکالی ندارد؛ به هر حال آدمم، احساس دارم و ... . اما واقعیت این است که همه‌ی اینها توجیه است. باید روی قول‌هایم به خودم، روی قراردادهایم با خودم دقت بیشتری داشته باشم.

می‌خواهم به خودم اعتماد کنم.

 

بارالها! هوایم را داشته باش... الهی آمین



[ جمعه 94/7/17 ] [ 11:16 صبح ] [ ساجده ]

نظر

یکی از زمان‌هایی که درمانگی را خیلی نزدیک احساس می‌کنم وقتی‌ست که راه را می‌دانم اما توان تصمیم‌گیری ندارم؛ یعنی یک چیزی توی درونم یا یک چیزی توی محیط مانع می‌شود به خودم جرات و جسارت دهم و راه درست را انتخاب کنم.

درمانده بودم، بدجوری

قرآن را برداشتم، گفتم: خدایا! نه تشر بزن، نه نهیب، نه دعوا، نه مواخذه!

بازش کردم؛ نه تشر زده بود نه دعوا، نه نهیب، نه مواخذه... حرف زده بود برایم، همانی که باید می‌گفت را گفته بود؛ اما من اینها را می‌دانستم، با وجود دانستن اینها دست و پا و دلم می‌لرزید برای تصمیم درست.

تمام شب گذشته یا به بیداری گذشت یا به بیدار شدن‌های مکرر! چرا همه چیز این قدر سخت و پیچیده بود؛ چرا؟

کل امروز به فکر گذشت، به همه چیز فکر کردم، به اتفاقات آینده، به نتایج احتمالی، به گذشته، به خودم، به همه چیز. بی‌فایده بود. اینها نمی‌توانست دلم را مجاب کند...

جدول سود و زیان تصمیمم را رسم کردم؛ می‌دنید جدول سود و زیان چیست؟ یعنی قبل از انجام کاری به مزایا و مضراتش فکر کنید ببینید کدام کفه سنگین‌تر است. مشخص بود، زیان! خیلی محکم به خودم نهیب زدم، خیلی قاطع تصمیم گرفتم؛ اما... نه، نمی‌شد؛ به این سادگی‌ها نبود

بعد از نماز قرآن را برداشتم، گفتم: خدایا می‌دانم اما دلم می‌لرزد.

باز کردم، اسمش استخاره نبود، فقط مثل همیشه می‌خواستم حرف‌های خدا را گوش کنم. می‌دانستم فقط او می‌تواند دل ناآرامم را مجاب کند. مجابم کرد...

 

الهی! تو را سپاس برای تمام لحظاتی که از میان کلماتت رسوخ می‌کنی تا نهایت وجودم، تو را شکر برای لحظاتی که نزدیکی‌ات را با تمام وجود احساس می‌کنم، شکر

 

الهی! امید بسته‌ام به عدالتت، به کرامتت، به بزرگی‌ات، می‌دانم حواست هست... فقط شکر



[ جمعه 94/7/10 ] [ 9:44 عصر ] [ ساجده ]

نظر

خانواده مجموعه‌ی مضخرفی‌ست، دوست هم بی‌معناست، حتی همکار یا همقطار، یا شاید حتی همسابه.

می‌دانی هر چیزی که با آن مانوس شوی، به آن دل ببندی، عادت کنی، دوستش داشته باشی، بخشی از تو باشد، بخشی از متعلقاتت باشد بی‌معناست. اصلاً این دنیا برای همین است، برای دل کندن و عادت نکردن، برای همین آدم‌ها می‌روند، نارو می‌زنند، خیانت می‌کنند، می‌میرند. برای همین است که بفهمی نباید دل ببندی، نباید عادت کنی، نباید عاشق شوی، نباید دوست داشته باشی، حتی نباید دل نگران شوی، یا کنجکاو یا ... .

آدم باید آهنی باشد.

 

الهی! نگاهی...



[ سه شنبه 94/7/7 ] [ 7:37 عصر ] [ ساجده ]

نظر

نمی‌دانم من از دنیا عقبم یا دنیا زیادی به جلو رفته؟

چرا سخنان متخصصانمان هم این قدر با مذهب فاصله دارد؟

یک جوری از خوب بودن، پاک بودن، دور بودن از گناه حرف می‌زنند گویی دیگر باایمان بودن محال است. چرا مذهب فقط برای خانواده‌های بسیار سنتی و مناطق محروم تعریف می‌شود؟

حالت تهوع دارم

 

بارالها! مددی



[ دوشنبه 94/7/6 ] [ 9:40 عصر ] [ ساجده ]

نظر

حالم خوب است اما دلتنگم. قفسه‌ی سینه‌ام درد می‌گیرد وقتی نفس عمیق می‌کشم. روی سینه‌ام سنگین است.

دارم یک سری فایل آموزشی گوش می‌دهم...

دلتنگ‌ترم می‌کند این حرف‌ها...



[ یکشنبه 94/7/5 ] [ 8:11 عصر ] [ ساجده ]

نظر

<< مطالب جدیدتر :: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه