نشسته ام توی صحن امام رضا، صحن آیینه، صحن عتیق یا هر چه قرار است نامش باشد، صحنی که بیش از هر جای دیگر دوستش دارم و دارم فکر میکنم یعنی آدم هر وقت آمد حرم باید زیارتنامه بخواند؟ خوب من که لااقل در باب زیارت دیگر باورهایم مثل بقیه نیست بگذار این یکی هم نباشد؛ نگر چند بار خودم را ملزم دانستم نماز زیارت بخوانم یا چند بار میان همهمه ی زوار خودم را چسباندم به ضریح و طوافش کردم!!!
بگذار این بار همان زیارتنامه ی نصفه و نیمه را هم نخوانم؛ بگذار این بار فقط گلایه کنم از کریمه ی اهل بیت؛ از کسی که به هوای او، به پشتوانه ی او آمدیم به این شهر و حالا...
حالا نه جرات رفتن است و نه دل ماندن...
الهی! نگاهی...
[ جمعه 94/5/16 ] [ 12:3 عصر ] [ ساجده ]
- تو که همه چیز داری، یک شوهر هم بگیر که دیگر تنها نباشی
-می خندم، همه ی آنچه دارم دست خودم است، اما شوهر دست من نیست
-حقوقت را که داری، پس فقط یکی که نامش باشد کفایت می کند، از این شوهرهای بیکار همه جا هست
-می خندم، شوهر بیکار و بی عار می خواهم چکار؟ نباشد بهتر است
-برای این که تنها نباشی...
این یک مکالمه ی جدیست، مکالمه ی من و یک خانم 50-60 ساله در حضور پسر و عروس و نوه هایش! مکالمه ای شبیه فکاهی اما شاید بیشتر هزل است تا فکاهی!!! حقیقت تلخ جامعه ی ما...
قدیم ها می گفتند: کاه بده، کالا بده، دو غاز و نیم بالا بده؛ قصه ی برخی ازدواج های امروز است. خانه بده، جهیزیه بده، خرج زندگی بده، ماشین بده، تا یک احمقی باید بخورد و بخوابد؛ نه برایت مایه ی آرامش باشد، نه تنهایی ات را پر کند، نه باری از روی دوشت بردارد، نه تکیه گاهت باشد، نه.... فقط برای آنکه دهان مردم بسته شود.
من احمق نیستم، قرار نیست باشم...
آری، جامعه به ما مجردها سخت می گیرد اما من قرار نیست متاهل بدبخت باشم... یا نباشد یا اگر قرار است کسی باشد، کسی باشد که ارزش بودن داشته باشد...
پ.ن. قدیم ها اسم شوهر که می آمد خجالت می کشیدیم! این روزها خنده ی تلخ تحوبل خودمان می دهیم! فردا واکنشمان چیست؟
[ سه شنبه 94/5/13 ] [ 11:51 عصر ] [ ساجده ]
قرار بیرون رفتن گذارده ایم، دوست ندارم این سالی یک بار بیرون رفتن هایمان تمام شود، قرارهایی که از سال آخر دانشگاه شروع شد، وقتی به طور حیرت آوری مادر بدری گفته بود: بروید بیرون، این سال ها دیگر تکرار نمی شود! و برای اولین بار اجازه داده بود بدری بیاید بیرون، بدون او تا آن روز بیرون نرفته بودیم...
رفتیم سی و سه پل، چیپس خریدیم و من روی هر چیپسی 50 تومان تخفیف گرفتم! چون تازه گران شده بود و ما خبر نداشتیم و روی آن 50 تومان برنامه ریزی نکرده بودیم! بدری و صفی متحیر نگاهم کردند و صفی گفت: تو روی چیپس هم چون می زنی؟ دونگی حساب کردیم...
سال بعد من قرار بود از اصفهان بروم، رفتیم میدان امام و دوباره دنگی چیپس خوردیم، چیپس تند فلفلی! تند بوداااا، حسااابی، مارک جدیدی بود"کیش" من و بدری فلفلی گرفته بودیم و از بس تند بود چیس صفیه را خوردیم که ساده بود و قابل خوردن، تا ساعت ها دهانمان می سوخت ولی چیپسش چیپس بود
سال بعد من برگشته بودم، رفتیم سی و سه پل، بچه ها برایم رانی خریدند که قرارش را از قبل گذاشته بودیم، بعد هم رفتیم اسنک خوردیم و من هنوز مثل همیشه شاد و سرخوش بودم، حرف می زدم، وسط راه می رفتم، سفارش می دادم، غر می زدم، بعد هم رفتم به گارسون گفتم بیاید ازمان عکس بگیرد! که نتیجه اش بدری و صفی آب شدند از خجالت و گارسون بهمان خندید و من بی خیال نگاهم به دوربین بود. مهمان بدری بودیم
سال بعدش آنها آمدند خانه یمان، مادر از کربلا آمده بود و راه دور خانه ی ما، کوچه ی طولانی، بارانی که ناگهان شدت گرفت، وقتی رسیدند چادر بدری و مانتو صفی خیس خیس بود، انداختیم خشک شود و صفی با لباس های من عکس گرفت... برایشان سوهان آورده بودم و آنها برای مادر یک جعبه شیرینی خوشمزه که من بردمشان قم... کلی سر عکس گرفتن غر زدم، چقدر خندیدیم و آخرش معذب بودیم جلوی بقیه! کاش رفته بودیم بیرون اما من فرصت نداشتم
سال بعدش مهمان صفی شدیم، دوباره به صرف اسنک و باز به گارسون گفتم عکس یادگاری ازمان بگیرد، همان گارسون قبلی بود...
سال بعد و سال بعد و سال های بعدش؛ نمی دانم کجا بود که آنها عوض نشدند و من عوض شدم!
پارسال پسر بدری نزدیک به یک ساله بود، و خودش همان شخصیت متین همیشگی با تیپی گران تر و شیک تر، صفی همان شخصیت سرخوش بود، با خستگی هایش، با خنده هایش که شاد می کرد جمع را، با...
و من، نه برای وسط راه رفتن و وسط نشستن چانه می زدم، نه وسط حرف هایشان می پریدم، نه اصلا حرف می زدم! فکر کردند ناراحتم، پاپی ام شدند که چه شده؟ اما چیزی نشده بود...
امسال رفتیم خانه بدری، بچه اش دو ساله شده بود، خواسته بود من یکی دو ساعت زودتر بروم که نرفتم و بعد گلایه کرد، می خواست برنجش را من دم کنم! من کدبانوترم یعنی؟ صفی 50 روز دیگر می رود خانه ی خودش، پر از استرس بود، با خستگی های همیشگی اش، میان بدو بدوی کلاس و مدرسه و اینها باز آمده بود، اما مثل همیشه سرخوش، با خنده هایی که فضای جمع را عوض می کرد
این بار دیگر فکر نکردند ناراحتم یا چیزی شده، این بار از روزهای دانشگاه گفتند که یادت هست همیشه می خواست وسط راه برود؟ نگاهی به خودمان انداختم، من کنار بودم، حتی موقع عکس دیدن وسط خودم و بدری جا باز کردم برای صفی! داوطلبانه! ساکت بودم و دغدغه های صفی را گوش می کردم برای جهیزیه، برای مراسم، برای مواد غذایی توی یخچال؛ بدون آنکه بخواهم درد و دل کنم، حرف بزنم برای سبک شدن و یا از شکست هایم بگویم!!!
کی عوض شدم؟ کی شیطنت هایم تمام شد؟ کی خنده هایم رفت؟ کی حرف هایم تبدیل شد به سکوت؟ کی شنونده شدم؟ کی کدبانو شدم؟ اصلا چرا عوض شدم؟
بارالها! ایمانمان را قوی تر، شادیمان را عمیق تر، دوستی هایمان را پایدارتر، دل هایمان را آرامتر بگردان... الهی آمین
[ چهارشنبه 94/5/7 ] [ 2:10 صبح ] [ ساجده ]
همیشه از باور داشتن گفته ام، از ایمان، اعتقاد، همان که در روانشناسی مدرن به آن نیروی جاذبه می گویند؛ همواره باورم بود اگر واقعاَ چیزی را می خواهم باید به اجابتش باور داشته باشم؛ همان گونه که در حدیث آمده، این که پس از دعا آن را اجابت شده فرض کنم، این گونه بی شک اجابت می شود...
بارها امتحان کرده بودم، همین بود، ایمان به اجابت، نیروی جاذبه یا هر چه می خواهد نامش باشد، اما چه شد که هیچ گاه نخواستم؟ ایمان به اجابت به کنار، من حتی از خواستنِ خواسته ام ترسیدم!
پس الان نباید افسوس بخورم... ؛ اما سخت است...
مثل سرکار که خسته شدم، بریدم، کم آوردم اما به جای دعا کردن و باور داشتن به اجابتش هر بار حساب دو دو تا چهار تا کردم و گفتم نمی شود! پس گلایه چرا؟
بارالها! گلایه دارم، اما این بار با ایمان به اجابت با هزار خواسته آمده ام...
[ چهارشنبه 94/5/7 ] [ 12:28 صبح ] [ ساجده ]
بعضی وقت ها، بعضی چیزها را حتی جرات نداری از خدا بخواهی...
گاهی فکر می کنم زندگی همه اش میوه ی ممنوعه است... .
عیدتان مبارک
[ جمعه 94/4/26 ] [ 10:43 عصر ] [ ساجده ]
روزی که پست بچههای طلاق را نوشتم، مخاطبم بچههای طلاق نبودند، مخاطبم همهی آدمهای بیخبر اطرافم بودند که فکر میکردند بچههای طلاق مجرمان بالفطرهاند! میخواستم بهشان بگویم خیلی از آدمهای اطرافتان ممکن است پدر و مادرهاشان از هم جدا شده باشند اما قرار نیست با این پیش فرض روی ما پیشداوری کنید.
امروز اما مخاطبم بچههای طلاق اند، کسانی که در این سالها عنوان این پست کشاندشان به این وبلاگ و برای من از همهی حسهای مشترکشان گفتند. حسهای مشترکمان... .
من خوب میدانم شما هم خوب میدانید پدرها و مادرهای ما نه، بلکه جامعه هم ما را دوست ندارد، سختیها و بیمهریهایی که به هر دلیلی ممکن است از طرف خانواده ببینیم به یک طرف، ظلم و جور تحمیل شده از آدمهای بیفرهنگ جامعهی دور و برمان هم از یک طرف. بدتر آنکه بیمهری خانواده ایجاب شدهی شرایط زندگیست اما بیمهری و اجحاف غریبهها ظلمی آشکار است بیدلیل تنها و تنها چون شخص بیپناهی را دیدهاند که سوژهی خوبیست برای تخلیهی عقدههای درونی آنها... .
ما یکی از والدین را نداریم آن یکی را هم که داریم کامل نداریم! ما فامیل نداریم! دوست نداریم! میدانم که یا میدانید یا خواهید فهمید حتی آدمهای مهربان قصهها هم چشمشان به ما که می افتد یاد سوء استفاده می افتند! دوستی که به او اعتماد کرده و براش درد و دل میکنی، خواستگاری که اجباراً به او میگویی نیمی از خانوادهات را نداری یا... .
هر کس به طریقی، هر کس به قدر توانش میخواهد از ما بهرهکشی کند، در اوج بیشرمی، در اوج بیوجدانی...
اینهاست که بچهی طلاق بودن را تلختر و سختتر میکند، اینهاست که باعث میشود هر بار در ذهت مرور کنی استارت این ظلمها از جایی درون خانواده زده شده فلذا نبخشی و فراموش نکنی... .
وقتی امسال مهمان ماه عسل گفت پدرم را درک میکنم، پدری که من را گذارده پشت در و رفته را درک میکنم و کار پدرش را توجیه میکرد، به این فکر کردم که چطور این را میگوید و دیدم در کنار همهی سختیهایی که کشیده الان همان جای زندگی ست که باید باشد؛ کار، درس، زندگی و یک دست پرمحبت...
اینها باعث میشود ببخشد، توان ببخشش داشته باشد؛ ولی وقتی هر روز، یک جای زندگی، آدمهای بیوجدان جامعهی اطرافمان نیشتری میزنند، هلات میدند به عقب، وقتی به سختی با زحمت و تلاش، بعد از مدتها مفارقت یک گام فقط یک گام رفتهای به سمت جلو در حالی که بقیه چندین گام را با زحمتی بسیار کمتر به جلو رفتند بعد حتی اجازه نمی دند لحظهای شیرینی این گام را حس کنی و طوری هلات می دهند که چند پله بیفتی عقب و چنان نقش زمین شوی که تنها بلند شدن دوبارهات مدتها زمان ببرد نتیجهاش میشود سخت بخشیدن و یا نبخشیدن... .
ما هر کدام زندگیهای خاص خودمان را داشتهایم، هر کدام سختیها و تجربههای خودمان را داشتهایم ولی درک کردن همدیگر خیلی سخت نیست، ما همگی دردهای مشترک و نزدیک داریم.
من نمیگویم بیایند ببخشیم چون خودم نبخشیدهام! نتوانستم ببخشم؛ نمیگویم بیایند فراموش کنیم چون خودم نتوانستم فراموش کنم؛ نمیگویم بیایند بیخیال گذشتهها شویم چون خودم نتوانستم بی خیال باشم...
من میگویم بیایند تلاش کنیم، کسی برای خوشبختی ما قدم برنمیدارد، ما بچههای فراموش شدهایم، قرار نیست روی یک ازدواج موفق که بشود مایهی دلگرمی ما سرمایگذاری کنیم، قرار نیست روی یک حامی که بشود پشت و پناه ما سرمایگذاری کنیم، قرار نیست روی دستی که دراز شده تا بلندمان کند سرمایگذاری کنیم؛ اینها رویاس، اینها خیال است... شاید پیش بیاد، شاید اتفاق بیفتد ولی شاید هم هیچ وقت رخ ندهد
ما باید روی خودمان حساب کینم، روی تلاش و ایمان و ارادهی خودمان، ما باید خودمان زندگی مان را بسازیم با تمام موانع، با تمام سختیها، ما باید یک تو دهنی بزنیم توی دهن تمام آنهایی که آرزویشان و تلاششان دیدن بدبختی ماست...
ما باید باور داشته باشیم خوشبختی هدیه گرفتنی نیست، خوشبختی توی باورهای ماست، ما آن را عملی میکنیم، شاید سالها زمان ببرد ولی ما تلاش خودمان را می کنیم؛ بیایند باور داشته باشیم که می توانیم.
خدا با ماست حتی با این که خیلی وقتها، خیلی جاها گویی حواسش ازما پرت شده....
[ جمعه 94/4/12 ] [ 11:16 عصر ] [ ساجده ]