نسل ما، نسل دهه شصتیها، نسل فرزند کمتر، زندگی بهتر نبود؛ نسل فرزند بیشتر، زندگی شادتر هم نبود؛ نسل ما، نسل خواهر برادران شیر به شیر، دختر دایی، پسرعمههای هم سن و سال، همبازی های حاضر در تمام خانهها بود. نسل ما، نسل شکر و قناعت و لبخند بود. یک عمر کودکیِ پرانرژی، پرسروصدا، شاد، سخت و گاهاً حتی تلخ و پرحسرت هم بود اما همهاش توی بازیها و نشاط کودکانه گم میشد.
برای نسل ما خیلی چیزها عادی بود، توی کودکی تقریباً پایین مانتوهای مدرسهی خیلی از بچهها چندسانتی تا خورده بود تا سال بعد باز شود! خیلیهایمان عادت داشتیم به پوشیدن لباس خواهر و برادران بزرگتر، بازی با اسباببازی های مشترک و آخر همهی لذتها ختم میشد به داشتن یک آبنبات معمولی و یک تمر ترش خوشمزهی 5 تومانی. شاید همین بخش زندگی را وقتی مقایسه کردیم با تبلیغات خوش رنگ و لعاب تلویزیونهای رنگیِ 14 و 21 اینچ به این نتیجه رسیدیم که قطعاً فرزند کمتر، زندگی بهتر و شروع کردیم به غر زدن به پدرو مادرهایمان که چرا این قدر بچه؟! بچهها خرج دارند، زحمت دارند؛ ما دیگر رسیده بودیم به نوجوانی یا شاید جوانی، اتاق جدا میخواستیم آن هم در خانههایی که شده بود آپارتمان یکی – دو خوابه، به جای عروسکهای پلاستیکیِ ارزان قیمت کامپیوترهای رومیزیِ یک میلیونی میخواستیم و دیگر اوج لذت آبنبات معمولی نبود، به جای آن شکلاتهای مغزدار کاکائویی خوش طعم بازار را پرکرده بود که خوردن آن هم لذت خاصی نداشت.
یادمان رفته بود آن وقتهایی که آبنبات آن قدر خوشمزه بود دلیلش شاید خوردنش حین بازی لی لی با بچههای هم سن و سالمان توی کوچههای باصفا یا وسط خالهبازی هایمان با دختر خالهها بود.
آن روزها توی همهی خانهها یکی هم سن و سال ما بود، یکی هم سن من، یکی هم سن خواهرم، یکی هم سن ...؛ توی همهی خانهها پنج – شش تا بچهی شادِ قد و نیم قد بود که وقتی مهمان همدیگر میشدیم با مدیریت دختر بزرگ صاحبخانه اول کارها را میکردیم و بعد شیرجه میزدیم توی حیاط و ده – دوازده نفری خانه را میگذاشتیم روی سرمان بدون آن که کسی بگوید ساکت! یا مینشستیم پای تلویزیون و لذت میبردیم از دورهمی هایمان و یا مشقهای عیدمان را با هم مینوشتیم.
اینها را یادمان رفت و دلمان برای خودمان سوخت که چرا هیچ وقت فلان اسباببازی یا فلان امکانات آموزشی را نداشته ایم، چرا هر سال تابستان سفر نرفتهایم، چرا خانوادهها نمیتوانند برایمان بهترینها را فراهم کنند و ... . بعد در نهایت خواهر و برادرهای بزرگترمان باورشان شد فرزند کمتر، زندگی بهتر، دو تا بچه کافی بود و مهدهای کودک مکانی شد برای فرزندانِ مادرانِ شاغل و غیرشاغل تا این بچههای خوشبخت بتوانند آنجا همبازیهایی داشته باشند، بهتر و بیشتر یادبگیرند و از نسل ما باهوشتر و خوشبختتر شوند.
فقط نمیدانم چرا با این که لباسهای شیکتر، اتاقهای جدا، اسباببازیهای گران داشتند و آموزشهای به روز میدیدند، حتی باکلاستر از کودکی ما حرف میزدند اما نه به شادی ما هستند نه به شلوغی ما! نه لی لی بلدند، نه دختر خالهای دارند تا با او خاله بازی کنند، نه توی کوچه چند تا هم سن و سال دارند تا شعرهای ریتمیک بخوانند و یک نفرشان گرگ شود و بدو بدو کنند به دنبال هم.
خیلی از نسلهای دهه هفتادیها، نسل 2 تا بچه کافیه!، شاید هیچ گاه نفهمند هم خواهر داشتن و هم برادر داشتن چه لذتی دارد. این را وقتی فهمیدم که نوعروس دهه هفتادی با حسرت خواهر و برادران داماد را میشمرد و جای خالی خواهران و برادران نداشتهاش را مینگریست! نوعروسی که تنها یک خواهر داشت... .
پ.ن. پنج خواهر و برادر که حضورشان به شدت کمرنگ است و گاهی دلت لک میزند تنها لحظهای آنها را داشته باشی... حالا اگر هیچ یک را نداشته باشی چه میشود؟
هیچ وقت اعتقاد به داشتن فرزند زیاد نداشتم، وقتی تبلیغات برای فرزند بیشتر شروع شد، ناراحت بودم که چرا؟ اما حالا ...
سالی سراسر شادی و نشاط را برایتان آرزومندم
الهی! در این پایان سال از تو و تنها از تو میخواهم گره از مشکلاتم باز کنی که بیتو من هیچم...
[ جمعه 93/12/22 ] [ 6:34 عصر ] [ ساجده ]
نسل مادربزرگهای ما، نسل کدام دهه؟ شاید هزار و دویست و ؟؟ ، نسل دخترانی بودند که میدانستند قرار است ازدواج کنند برای همهی عمر، نمیدانم توی آن نسل هم طلاق بود یا نه؟ احتمالاً بوده، شاید هم نبوده! اما این نسل مادربزرگها به دخترانشان، به دخترهای دهههای 20 و 30 یاد داده بودند که دختر با لباس سفید میرود خانه شوهر و با لباس سفید از خانهاش میآید بیرون! با پای خودش با سلام و صلوات میبرندش و روی دست با اشهد ان لا الله اله الله میآورندش! برای همین توی زندگی مادرهایمان اگر مشکلی هم بود، که قطعاً بود تمام تلاششان را میکردند برای حفظ زندگی، حتی اگر شوهرانشان قرار بود طلاقشان دهند باز هم تلاش میکردند برای ماندن، برای بودن با فرزندانشان، اگر طلاق میشد بخشی از زندگییشان، انتخاب خودشان نبود، بخش تحمیلی زندگی بود؛ بعد هم طرد میشدند از جامعه، از خانواده و فامیل و آشنا...
نسل ما، نسل بچههای دهههای 50 و 60 طلاق بخشی از زندگی بود که احتمال داشت رخ دهد، خوب نبود اما با طلاق زندگی تمام نمیشد، به هزار دلیل ممکن بود ناچار به طلاق شد، اعتیاد، خساست، بدخلقی، عدم ناسازگاری و نداشتن تفاهم؛ بعد از طلاق زندگی ادامه داشت، خانوادهها دوباره برای دخترهایشان در فکر همسر بودند/هستند و خب طلاق است دیگر
رسیدهایم به دختران دههی هفتاد، نسلی که طلاق برایشان یک حق انتخاب است! چرا؟
کاش مثل آزمایش اعتیاد و گروه خونی و ... جوانان در شرف ازدواج موظف بودند یک گواهی سلامت روانی هم از یک روانپزشک و روانشناس متبحر داشته باشند، کاش مشاورههای قبل از ازدواج اجباری بود، کاش...
خدایا! ممنونم که داری فشارم میدی! باور کن دیگه نمیتونم، هوام را داشته باش، نزار که بیش از این کم بیارم، خدایا بیش از این در توانم نیست، دستمو بگیر... دستمو بگیر... ممنون خدا جون
[ دوشنبه 93/12/18 ] [ 8:44 عصر ] [ ساجده ]
نوجوانی مصادف شد با اولین ازدواجهای دختر-پسرهای فامیل؛ دخترخالهها و پسرداییهایی که تا چند روزِ پیش با هم همبازی بودیم و همصحبت، بیغل و غش با هم حرف میزدیم، داستان میخواندیم، اسم فامیل بازی میکردیم یا ... امروز شده بودند عروس خانم و آقا داماد!
حالا لفظهایی که با آن همدیگر را خطاب میکردند مثل سابق نبود، وقتی میرفتیم خانههایشان اول اسم همهی دخترها باید خانم میگذاردیم و اول اسم همهی پسرها آقا! حتی آنهایی که هنوز هم سن و سال ما بودند، یک لغتِ ثقیلِ سنگین آمده بود بینمان که همهگیر شده بود و از کوچک تا بزرگ خانواده را به خود وابسطه کرده بود حتی وقتهایی که تازه وارد خانواده بینشان نبود!
رابطهها را دیگر دوست نداشتم، گویی آن حس نزدیکیِ قبل را نداشتیم. هر بار که میخواستیم بیغل و غش همدیگر را خطاب کنیم کسی بود که آقا یا خانم اول اسامی را اصلاح کند... .
همان طور که تازه واردهای فامیل بیشتر میشدند و خانوادههای تازه شکل گرفته قدیمی؛ کم کمک درک میکردیم هنوز صمیمیت قبل را داریم، حتی با آن که برخی لفظها سر و سنگین شدهاند، تنها یک حس عمیق احترام بینمان جای گرفته بود.
آقا و خانمها یادمان میانداخت کودکی تمام شده، شیطنتها، بازیگوشیها و جروبحثهای گاه و بیگاه کودکی و نوجوانی پایان یافته و اکنون باید در کنار صمیمیتهایمان حریمها را نیز حفظ کنیم، این طوری تازه واردِ غریبهی آشنا با یک حس حرمت و احترام و مهربانی جایش را بینمان مییافت و متقابلاً همین گونه جای ما در ذهنش حک میشد.
این موضوع دیگر آن قدر عادی شده بود برایمان که امری بدیهی میانگاشتیمش؛ شاید برای همین عجیب بود برایم زمانی که دیدم تازه واردی آمد و لفظها عوض نشد! یادم افتاد همین آقا و خانمها باعث شده بود رنگ و بوی شیطنت و شوخیهایمان، حالت قربان صدقههایمان، سبک و سیاق روابطمان، فهوای کلاممان یک جور قشنگتری بشود، یک جوری که یاد خودمان، پدرو مادرهایمان، خواهر و برادر و فامیلمان میاندازد که تنها قد نکشیدهایم بلکه برای خودمان جوانی بالنده شدهایم و دیگر وقتش است برخی عادتها را کنار بگذاریم و جور دیگری روی همدیگر حساب کنیم... .
بارالها! دنیایشان را پر از حضور پررنگ خودت و زیبا ترسیم کن... الهی آمین
[ پنج شنبه 93/12/7 ] [ 10:16 صبح ] [ ساجده ]
دلم میخواهد وقتی میرسد خانه، دستش را بکشم ببرم توی اتاق و کلی پچ پچ های یواشکی داشته باشیم، پچ پچ های الکی الکی... دلم یک دست شطرنج ناب میخواهد حتی اگر بدانم آخرش میبازم، دلم فیلم سینمایی مورد علاقه ات را می خواهد، که به هوای تو من هم بنشینم به تماشا و کسی حرف نزد که...
دلم میخواهد لبخند شیطنتآمیز بزنم وقتی خریدها را از دستت میگیرم و میدانم توی همه شان یک نقشی داشته ام! دلم می خواهد با حجب و حیا بنشینم روبرویت و لیست سفارشات فردا را بدهم دستت، خودم را لوس کنم و بدانم به هر دری میزنی تا دست پر به خانه باز گردی
دلم میخواهد بنشینم روی کاناپه و تکیه دهم به سینهی آدمی که نیست...
من رویاهایم... رویای برادر، پدر و شاید همسر!!!
آدم نباید خیلی از این مطالب خانوادگی بخواند! یا بشنود! یا ببیند! یا... دلش هوایی میشود...
بارالها! تو را سپاس...
[ شنبه 93/12/2 ] [ 9:3 عصر ] [ ساجده ]
امروز دیدم آدمی که خودش دل میشکند توی واتساپاش نوشته:" مجازی هستیم، اما دلمان مجازی نیست... میشکند... مراقب تایپ کردنت باش."
قضاوت با شما...
بارالها، اگر روزی راحت دل شکستیم، بیپروا فریب دادیم، بیدغدغه تهمت زدیم، بیمحابا غیبت کردیم... آرام تلنگری بزن... الهی آمین
[ پنج شنبه 93/11/30 ] [ 9:15 عصر ] [ ساجده ]
بِسمِ رَب شُهَداء والمَعصومین
کلاس اول توی آن نیمکتهایِ چوبیِ قدیمی که جا میگرفتیم، درست آن سویِ کلاس به موازاتِ من دختری کتابِ ریاضیاش را با آن کاغذهایِ خردلی رنگِ الگوهای خیاطی جلد کرده بود. پشت کتابش یک پنج وارونهی بزرگِ قرمز رنگ کشیده بود و من هر بار زنگ ریاضی پنج وارونهاش را نگاه میکردم . برایم سوال بود چرا پنجش وارونه است؟ چرا خانم معلم هیچ چیزی به او نمیگوید؟ روزهای آخر سال بود که موضوع را به خواهرِ کلاس چهارمیام گفتم، لبخندی زد و گفت: اون که پنج نیست، قلبِ!
- قلب؟ مگه قلب این شکلیه؟
- آره، بزار مامان که یه بار خرید بهت نشون میدم.
و تا روزی که قلب واقعی را دیدم با خودم فکر میکردم یعنی قلب ما صاف است؟ سه بُعدی نیست؟ حجم ندارد؟
روزی که خواهر قلب را نشانم داد هیچ شباهتی به پنج وارونه نداشت، حتی وقتی از وسط قلب را برش زد تا به من ثابت کند شبیه است هم شبیه نبود.
امروز پس از بیست و اندی سال بیشتر از هر زمان دیگری برایم مسجل است که پنج وارونه نه قلب است نه دل! پنج وارونه فقط یک خیال است، یک توهم! یک دروغ بزرگ، یک دروغِ نازیبای بزرگ که مال دنیایِ آدم بزرگهاست برای فریب همدیگر که هم حجم دارد هم بُعد! حجم و بُعدش هم سایز روحِ آدمهاست... .
بهانهی این نوشتار:
توی فنجان نگاهش ماندم
مات و مبهوت فقط میگفتم
به خدا بیمعناست
پنج وارونه غلطها دارد
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس
پنج وارونه ما یک بازیست
بازی ای بیمعنی
تو همان پنج دبستان خودت را بنویس... !
بارالها! قلب و روح و اندیشه ام را به خودت سپردم؛ قلبی صاف، روحی زلال، اندیشهای پاک عطا کن... الهی آمین
[ جمعه 93/11/10 ] [ 7:44 عصر ] [ ساجده ]
هفت یا هشت سال پیش، توی اتوبوسی که قرار بود هفده ساعت مسافرش باشم، گوشی موبایل یکی از مسافرانی که درست صندلی جلوی من نشسته بود زنگ خورد. مرد جوانی که تا آن موقع از مکالمات او و همراهش متوجه شده بودم یک مولوی سنی ست. آن سوی خط تازه دامادی مشاوره میخواست؛ منتها موضوع مشاوره به شدت تعجبم را برانگیخت؛ وی راجع به شب زفاف مشاوره میخواست!
مولوی یا همان روحانی سنی داشت برای داماد پشت خط توضیح میداد با هم که تنها شدید یک لیوان شیر برایتان میآورند؛ نیمی از آن را بنوش و مابقی را به عروس خانم تعارف کن، اصرار نکن، عجله نکن، خشن هم نباش، کمی صبر کن تا شرمش کمی کم شود و خودش دست به لیوان برد، اگر زمان به درازا کشید لیوان را کمی نزدیکترش بگذار و تعارفش کن.
بهتر است با وضو باشی و دو رکعت نماز بگذاری، در این مدت دختر هم با حضورت در اتاق مانوستر شده و بیشک او هم مشغول نماز میشود. نمازتان که تمام شد لامپ را خاموش کن، بگذار نور ملایم باشد و بعد به او نزدیک شو، آرام چادر از صورتش بردار؛ دختر حس شرم، تمایل و عدم تمایل خواهد داشت، عجله به خرج نده، با او حرف بزن، اگر احساس کردی آمادگی دارد، تمایلش از عدمتمایلش بیشتر است لمسش کن و آرام آرام ادامه بده؛ اگر احساس کردی غریبی میکند، آمادگی ندارد، شرم زیادی دارد، فرصت زیاد است، بگو روزی طولانی داشتهای، خستهای و بخواب. شاید او حتی شب بعد هم آمادگی نداشته باشد، به او سخت نگیر، بگذار با تو خو بگیرد، عادت کند به حضورت، مهربانی کن و ملاطفت اما خشونت هرگز که زهر زندگی خشونت است.
روی صندلی عقبی، در حالی که هیچ کجای قصهی آنها نبودم داشتم از خجالت آب میشدم. مگر چنین موضوعی هم مشاوره میخواهد؟ مگر عاشقانه حرف زدن، عاشقانه رفتار کردن آموزش میخواهد؟ خدا را شکر میکردم که فکر میکند فرد دیگری حرفهایش را نمیفهمد.
این چیزها آموزش میخواهد، واقعاً آموزش میخواهد؛ ارتباط با همسران نیازمند مهارت است که خیلی از ما ایرانیها نداریم... .
بهانهی این نوشتار کلیپی شد که این روزها در شبکههای اجتماعی دست به دست میشود؛ دامادی که در مجلس عروسی نوازشش بر گوش عروس ضرب سیلی ست آن هم در حضور همگان.
بارالها به ما آدمها جوری که خوب یاد بگیریم ثابت کن مردی به ضرب دستها نیست، به نیرنگ و فریب و خشونت هم نیست؛ مردی در به دست آوردن دل آدمهاست، به صداقتهاست...
[ جمعه 93/11/3 ] [ 8:24 عصر ] [ ساجده ]
دارد متن"پیتزا شکست بزرگ" را میخواند.
" بچگی پر بود از روزهایی که می دانستیم بعضی خواستهها برآورده نشدنیاند؛ گیریپ فروت، بستنی، آبمیوه، لواشک، ساعت مچی و خیلی چیزهای وسوسه برانگیز دیگر. "
به خواستههای برآورده نشدنیام میخندد! میگوید: گیریپفروت منظورت همان میوهی بیمزهی بیطمعی ست که برای افراد دارای فشار خون مناسب است؟ آخر چه کسی این میوه را دوست دارد؟ آن هم بچه؟
میخندم، میگویم همین میوهای که از آن این همه ایراد گرفتید میوهی محبوب کودکی ما بوده، میوهی خوشطعمی ست...
نمیپذیرد. ادامه میدهد بستنی، لواشک! اینها مگر دست نیافتنیاند؟ همهی کودکها میتوانند اینها را داشته باشند، حتی حتی فقیرترین کودکان در اوج فقر مادی، مگر میشود بستنی دست نیافتنی باشد؟ یا لواشک؟ اینها را به هر آدم عاقلِ بالغی که بگویید به شما میخندد، نمیپذیرد... .
او چطور میتواند بفهمد این دختر خوش پوشِ تقریباً گران پوشِ موفق امروز همان دختریست که روزی بستنی، گیریپفروت، لواشک، بادکنک و خیلی چیزهای دیگر برایش آرزوهایی برآورده نشدنی بودند، هرگز برآورده نشدنی... .
بغض دارم، میفهمی
بارالها، روزهای سخت گذشته را از یادم مبر مبادا که درک آدمها را از یاد ببرم... الهی آمین
[ دوشنبه 93/10/29 ] [ 8:9 عصر ] [ ساجده ]
Parental child or parentification: نوعی واژگونی نقش بین والد و کودک میباشد که در آن نیازهای شخصی کودک به منظور مراقبت و تأمین نیازهای والدین فدا میشود؛ کودک از نیاز به راحتی، توجه و حتی هدایت خود برای تطبیق با نیازهای احساسی و منطقی والدینش دست میکشد. در فرزند والدی، والد از وظایف خود در قبال کودک دست کشیده وظایفش را به یکی یا چند تا از فرزندان محول میکند. و این گونه کودک، فرزند والد میشود.
انواع فرزند والدی
فرزند والدی عاطفی: در این نوع نیروی فرزند صرف پاسخدهی عاطفی به نیازهای عاطفی پدر، مادر و حتی دیگر خواهر و برادرانش میشود. مخربترین نوع فرزند والدی میباشد؛ کودک را از کودکی محروم میسازد و او را وارد مجموعهای از اختلالات میکند که او را در زندگی ناتوان خواهد کرد. در این نقش، وی عملاً یک سری نقشهای غیرممکنِ عاطفی و روانی را در قبال نیازهای پدر و مادرش به عهده میگیرد. کودک مورد اعتماد پدر و مادر میشود. به خصوص زمانی که نیازهای عاطفی زن توسط همسرش پاسخ داده نمیشود، او تلاش میکند تا این نیازها را از پسرش دریافت کند. و این گونه پسر جانشینِ احساسیِ شوهر میشود.
کودک بیگناه توسط والدینش مورد سوء استفادهی عاطفی قرار میگیرد. این نوع رابطه را میتوان زنایِ عاطفی با محارم برشمرد. چنین کودکی مجبور است نیازهای خود را سرکوب کند و در پیِ آن رشد طبیعی وی دچار اختلال شده باعث عدم پیوند عاطفیِ سالم در کودک میشود.
این کودکان در بزرگسالی در ایجاد رابطهی طبیعی با بزرگسال دچار مشکل خواهند بود.
کودک والدی ابزاری: وقتی کودک چنین نقشی را به عهده میگیرد وی نیازهای فیزیکی یا ابزاریِ والدین را برعهده دارد. کودک اضطرابی را که به طور معمول باید توسط والدین برطرف شود را کاهش میدهد، او ممکن است وظایفی همچون نگهداری از کودک، طبخ غذا و ... را به عهده بگیرد و بدین شکل قسمت اعظم مسئولیتهای والدین را به عهده بگیرد. دقت داشته باشید که این با یادگیری مسئولیت از طریق سپردن کارها و وظایف به کودک متفاوت است. تفاوت در این است که والدین، کودکیِ کودک را از وی میربایند و او را مجبور میکنند بزرگسالی باشد که هیچ فرصتی یا فرصت بسیار محدود برای کودکی دارد! کودک مجبور است حس کند جانشین والد در قبال خواهر/برادارن و یا والد دیگر میباشد.
مشکلات بزرگسالی کودک
خشم شدید: این کودکان افرادی بسیار عصبانیاند. آنها مایلاند با والدینشان یک رابطهی عشق-نفرت داشته باشند. گاهی نمیدانند چرا عصبانیاند اما در ارتباط با دیگران عصبانی میشوند به خصوص در رابطه با دوستان، دوستان جنس مخالف، همسر و فرزندانشان. آنها ممکن است خشمی انفجاری یا منفعل داشته باشند، به خصوص زمانی که بزرگسالی دیگر انتظاراتی دارد که زخمهای دورهی کودکی آنان را در بهره برداری عاطفی باز میکند.
مشکلات ارتباطی با بزرگسالان دیگر: کودک والد در بزرگسالی مشکلات ارتباطی با دوستان، همسر و فرزندانشان را ترجمه میکنند. او نمیداند که چطور باید رابطه برقرار کند، از این رو آن را به حساب سختی ایجاد یک رابطه صمیمی سالم با دیگران میگذارد، و رابطه در برخی سطوح تحریف می شود.
منبع: http://psychcentral.com/blog/archives/2008/08/15/harming-your-child-by-making-him-your-parent/
Harming Your Child by Making Him Your Parent By Samuel López De Victoria, Ph.D
این هم یک ترجمه مهمان من، صرفاً به خاطر فقر شدید محتوای اینترنتی!
استفاده از این ترجمه صرفاً با ذکر منبع مجاز است.
[ یکشنبه 93/10/28 ] [ 5:21 عصر ] [ ساجده ]
::