سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تا حالا توی وجودت یه حس تازه داشتی؟ یه حسی که در عین تازگی و غریبگی انگار باهات خیلی آشناست؛ نه تنها ذهن و جسمت که روح و قلبت هم دیگه تعلقی به تو ندارند؛ همه چیز متعلق به تازه واردی هستش که یک دفعه وارد زندگیت شده و همه چیز را با خودش برده، و تو در عوض تمام اونچه که از دست دادی اون را به دست آوردی و این احساس تازه را- یه سبد پر از عشق- پس دیگه لحظه لحظه ی زندگیت با اون می گذره، کسی که با تمام وجود دوستش داری و گویی دیگه اینجا نیستی، متعلق به مکان و زمان، توی خواب یا بیداری، با اون یا بدون اون، در کنارت احساسش می کنی.
 اگر مانعی در راه وصال به معشوق باشه تمام توان و نیروت را در راه از میان برداشتن این مانع بکار می گیری، هر کاری حاضری برای رسیدن به این عشق انجام بدی، حتی شاید به خیلی از باورهات پشت کنی. اگه مشکلتون به گونه ایی باشه که تو نتونی اقدام خاصی برای حلش انجام بدی دست به دعا برمی داری و وصال معشوقت را از خدا می خوای، توسل می کنی و توکل.
 حاضر نیستی حتی به عملی فکر کنی که معشوقت را آزرده می کنه یا باعث دوری تو از اون میشه.
دلت پر از اضطرابه، پر از شور و هیجان، یک جور غم و در عین حال یه لبخند شیرین و منتظری... منتظر هر آنچه که تو را به او نزدیکتر کنه، هر چیزی که برای تو از معشوق نشانه ایی داشته باشه برات عزیزه، نوای دلنشین صداش از کیلومترها فاصله تنها از پشت خط تلفن چنان تو را به وجد میآره که صدای ضربان قلبت را می شنوی و یا حتی دریافت یک پیام کوتاه از جانب او.
خلاصه این که اینقدر احساس ناب توی این لحظات هست که حاضری برای وصال، هر کاری را انجام بدی و هر سختی را به جون بخری. این قدر احساس این جا پاکه که شاید هیچ جای دیگه به این پاکی نبوده؛ این یه احساس خاصه، یه حس مشترک بین تو و اونی که دوستش داری و شاید هیچ کس دیگه ایی حتی نتونه لحظه ایی از اون را درک کنه...
اما...
تا حالا به این اما فکر کردی؟ به این که اینجا یک نفر دیگه هم هست، یک نفری که هر چی بخوای ازش بگی همش حسنه، یک نفری که اون هم عاشق تو هستش و تو هم عاشقشی! ولی رسیدن به اون هم سخته، شاید خیلی سختر از این حرفها، اما اگر تو تنها یک قدم برداری اون خودش برای قدمهای بعدی دستت را می گیره و پا به پات میاد!
 فقط کافیه آزردش نکنی؛ فقط کافیه اون لحظه ایی که دستت، پات، چشمت، زبانت، گوش و قلبت... می خواد بلغزه خودت را توجیه نکنی، تنها اگر به یاد بیاری که با این کارت معشوقت را داری آزرده می کنی؛ به خودت تکونی بده و خودت را بکش کنار- همین کافیه- آخه داری آقات را، مولات را آزرده می کنی.
به خودت گفتی منی که برای یه عشق زمینی این همه دست به دعا برمی دارم برای وصال مولام چه کردم؟؟؟
 اونی که دوستش دارم لحظه لحظه کنار خودم احساسش می کنم ولی آقام را چی؟؟؟
حاضرم ساعتها تا نیمه شب برای شنیدن صدای عزیزم بیدار بمونم و این بی خوابی چقدر برام شیرینه؛ اما آقام تنها ازم انتظار داره صبهای جمعه یک ساعت بهش اختصاص بدم و دعای ندبش را بخونم اما خواب برام شیرین تره!!!
می گیم منتظریم و شوق وصال داریم، من نمی گم برای رسیدن به مولام سخت ترین کارها را انجام بدم، تنها می گم بعضی کارها را انجام ندم...
نمی گم هر روز ساعتها وقت بزارم و با آقام حرف بزنم، می گم تنها روزی یک دقیقه- بله یک دقیقه- وقت بزارم و دعای فرج را زمزمه کنم. بعد ادعا کنم که من عاشقم؛ منتظرم؛ شیعه ی مولامم...


پروردگارا! برای ولیّ خودت در این ساعت و در تمامی ساعات، سرپرست و حافظ و پیشوا و یاور و راهنما و نگهبان باش؛ تا او را در حالی که مردم میل و رغبت دارند بر روی زمین ساکن گردانی و بهره مندی او را در زمین طولانی فرما.
                                                                                   
  دعای فرج

 



[ پنج شنبه 87/9/21 ] [ 10:24 صبح ] [ ساجده ]

نظر

     باز هم همان گلهای آبی روی زمینه ی سفید؛ گلهای ناآشنایست و آبی غریبی، نه گل رز است و نه لاله( آن روزها به نظرم فقط همین دو گل را داشتیم)، نه آبی آسمانی و نه آبی کم رنگ، نه آبی پررنگ اما هر چه هست هر بار چنان مرا محو می کند که تمام آن مدت که مادر خم و راست می شود، به سجده می رود و می نشیند؛ نگاه من از آن گلها بریده نمی شود.
     هر بار تکیه ام را می دهم به جا رختخوابی و غرق در گلها می شوم و مادر جلوام نماز می خواند، نمی دانم چرا هرگز مادر را از کناره به نظاره ننشستم یا حتی از روبرو؛ شاید آن گونه نگاهم از گلها بریده می شد.
مادر چادرش را جمع می کند و می خواهد برود؛ می دوم جلو
- مامان منم می خواهم نماز بخونم
مادر تکه پارچه ای برای جانماز برایم پهن می کند و می گوید بیا، روی این نماز بخون
- چادرم می خوام
- تو هنوز کوچولویی نمی خواد چادر سرت کنی
مشغول خواندن می شوم و حال رکوع، دستهایم آویزان است تکانشان می دهم، از خودم می پرسم پس دستهام را چی کار کنم؟ این جوری که دستهام تکون تکون می خورند!
می دوم سمت آشپزخانه
- مامان وقتی دولا می شم دستهام را چی کار کنم؟
- وقتی می ری به رکوع؛ الآن برو ببینم، برو به رکوع تا بهت بگم
- اینجا توی آشپزخونه!؟
- آره
- کدوم طرفی برم رکوع!؟
- از این طرف که من ببینمت
می روم به رکوع و دستهایم همچنان آویزان است...
- خب حالا دست هات را بزار روی زانو هات
برمی گردم سر جانماز، حالا رفته ام به رکوع و دستهایم روی زانوهایم است و به این فکر می کنم که اینجا یک مثلث درست شده از دستها و پاها و بدنم...
پ.ن.1. بچگی چقدر حساستر بودیم روی نماز و احترام به نماز و مکان نماز و همه چیز آن؛ بچگی چقدر ساده بودیم و بی ریا
پ.ن.2. اون روزها دوساله بودم
پ.ن. 3. یکدفعه دلم برای اینجا تنگ شد اومدم یه سری بزنم دیدم هنوز هم عزیزان لطف داشته اند و سر زده اند یکهو دلم هوای نوشتن کرد.
پ.ن.4. کاش می شد همه ی حرفهای دلت را فریاد بزنی؛ من خیلی نگرانم، من دلتنگم، دلتنگ آرزوهام... برام دعا کنید، دعا کنید...

« خدایا! به تو پناه می برم از اینکه چیزی از تو بخواهم که به آن آگاهی ندارم و اگر مرا نبخشی و مشمول رحمتت قرار ندهی از زیان کاران خواهم بود.»                                      سوره هود، آیه 47

 



[ پنج شنبه 87/9/14 ] [ 10:18 عصر ] [ ساجده ]

نظر

من خیلی خستم. به این زودیها به روز نمی شم.

شاید یکی دو ماه دیگه به روز شدم. تا اون موقع برام دعا کنید...



[ سه شنبه 87/8/28 ] [ 3:29 عصر ] [ ساجده ]

فتانه با پوست سفید و موهای مجعد کوتاه خرمایشش هنوز توی ذهنمه؛ محکم زد توی سینه ام و گفت: ما با تو بازی نمی کنیم. (لحنش به گونه ایی بود که گویی داره با یه مجرم صحبت می کنه!)
متحیر نگاهش می کنم، مگه من چی کار کردم؟ بقیه ی بچه ها دورمون می کنند، یکی می گه: خودت می دونی چی کار کردی؟
ولی من هنوز هم نمی دونم چه خبره... یک نفر دیگه داد می زنه تو خجالت نمی کشی؟
- چرا؟
- الکی خودت را نزن به اون راه...
- ولی من که کاری نکردم...
- تو چرا سرمه می کشی؟ چرا می ری سر وسایل مامانت؟
- نه به خدا. سرمه نکشیدم!
اعظم می گه: نه بچه ها راست می گه این چشمهاش همین طوریه. بچه ها نگاهی به اعظم می اندازند و نگاهی به من.
- اگه راست می گی برو صورتت را بشور ببینیم!
صورتم را می شورم و برمی گردم، بچه ها نگاهم می کنند و با اکراه توی بازی راهم می دهند.
این قصه ی اون روز و اون لحظه نیست. این قصه ی تکراری تمام بچه گی منه! - تمام دوران دبستان- که همیشه و همه جا تکرار می شد. توی کوچه با بچه های همسایه، توی مدرسه با همکلاسی ها، توی فامیل با دختر خاله ها و دختر دایی ها، همیشه و همه جا. حتی توی خونه خودمون!
قصه ی تکراری وقتهایی که با خواهر شماره 2  دوتایی می رفتیم خونه ی خاله و برمی گشتیم، یا وقتهایی که مامان می رفت بیرون و برمی گشت:
- بیا اینجا ببینم
می روم پیش مامان، نگاهی بهم می اندازه و می گه:
- رفتی خونه ی خاله چی کار کردی؟
- هیچی؟
- راستش را بگو! رفتی سر وسایل دختر خاله ها؟
- نه
- خودشونم به صوتت چیزی نزدند؟ مثلا نمی خواستند ببرندتون بیرون بعد ...
- نه. مثلا چی؟
در حالی که من هنوز مثل آدمهای گیج دارم فکر می کنم که چه اتفاقی افتاده مامان با عصبانیت می گه: خودت را نزن به اون راه.
خواهر شماره 2 میاد جلو و می گه: نه مامان این چشمهاش همین جوریه، چیزی استفاده نکرده؛ اگه باور نمی کنی بگو بره صورتش را بشوره.
- یعنی تو سرمه نکشیدی؟
- نه
مامان برای اینکه حرفش را به نتیجه برسونه می گه: برو صورتت را بشور و بیا، قشنگ بشور با صابون
صورتم را می شورم و برمی گردم. خواهر شماره دو می گه: دیدی گفتم مال خودشه چیزی استفاده نکرده بود. مامان سکوت می کنه.
حالا چند سالیه که همه ی این اتفاقات مجددا داره تکرار می شه. توی کوچه، توی خیابون، توی دانشگاه، توی فامیل، همیشه و همه جا،  آدمها همون آدمهای دیروزند ولی قضیه یه تغییر کوچیک کرده؛ اینکه این بار تحویلم نمی گیرند چون مثل خودشون از مواد آرایشی استفاده ندارم!
پ.ن. تکراری: من دو تا خواهر بزرگتر دارم. خواهر شماره 1 و خواهر شماره 2. هر جا می نویسم خواهر شماره 1 یعنی بزرگترین خواهر. خواهر شماره 2 یعنی خواهر وسطی. خودم میشم خواهر شماره 3. 

پ.ن.2. صدای گام های یار می آید / رضای آل احمد آن یگانه دلدار می آید / میلاد با سعادت علی بن موسی رضا را به تمام دلدادگان آن حضرت تبریک می گویم. 



[ یکشنبه 87/8/19 ] [ 5:38 عصر ] [ ساجده ]

نظر

تا به حال شده روی یه متن چند دقیقه توقف کنی و بعد فکر کنی که خوب معناش را درک کردی؛ چند ساعت بعد همش اون متن توی ذهنت رژه بره و تو همش فکر کنی یعنی می خواد چی را بگه؟ ساعتها بهش فکر می کنی و پیش خودت به نتایجی می رسی!
خیالت راحت می شه که خوب الان دقیقا فهمیدم که گوینده چی می خواسته بگه!
ولی باز هم از ذهنت پاک نشه....
روزها و هفته ها بهش فکر کنی و با خودت کلنجار بری که یعنی چی؟
هر روز با خودت تکرارش کنی. به نظرت معنا را درک کردی ولی در همون حین انگار این قدر گستردس که تو حتی ذره ایی از اون را نفهمیدی!
دلت می خواد از یکی بپرسی که آخه یعنی چی؟ من باید چی کار کنم؟ گوینده چی را می خواسته به من بگه؟ و هزار تا سؤال دیگه...
اما از کی بپرسی؟  چطوری بپرسی؟
الان 3 هفتس که ذهنم درگیره....
چند بار خواستم بنویسم اینجا شاید کمی راحت بشم اما هر بار گفتم که چی؟
یک نفر به من بگه این آیه چی می خواد بگه:
« و همیشه خویش را با کمال شکیبایی به محبت آنان که صبح و شام خدا را می خوانند و رضای او را می طلبند وادار کن و یک لحظه از آن فقیران چشم مپوش که به زینت های دنیا مایل شوی و هرگز با آنان که ما دلهای آنها را از یاد خدا غافل کرده ایم و تابع هوای نفس خود شدند و به تبهکاری پرداختند متابعت مکن.»
                                                                                           سوره کهف آیه 28



[ پنج شنبه 87/8/16 ] [ 12:4 صبح ] [ ساجده ]

نظر

مامان دوباره مقنعه و چادرش را سر کرده و آروم ایستاده، چیزی زیر لب زمزمه می کنه!
 نگاهم به کتاب کوچیک آبی رنگه، نگاهم را از کتاب برمی گیرم و دوباره به مامان نگاه می کنم، هیچ کس دیگه ایی توی اتاق نیست. دوباره نگاهم را می برم سمت کتاب کوچیک آبی رنگ.
برای اولین بار به خودم جرات می دهم و می روم طرف کتاب؛ مطمئنم مامان توی اون لحظه هر کاری که بکنم دعوام نمی کنه، کتاب را آروم و با احترام برمی دارم.
 جلد آبیش را لمس می کنم. بین شیارهاش دست می کشم. کتاب را باز می کنم. صفحات صیقلی زیبای دارد(همون ورق گلاسه آدم بزرگها). با حاشیه ایی از گلهای آبی بین دو کادر مشکی (همون نقاشی های اسلیمی). خط زیبایی هم دارد (خط نستعلیق).
 شروع می کنم به خواندن دلم می خواهد تا مامان نمی تونه دعوام کنه تمام اون کتاب کوچیک را بخونم. تند تند می خونم و پیش می روم. خط هم می برم. همیشه دوست داشتم وقتی می خوانم « قل هو الله احد الله صمد» خط هم ببرم.
 مامان نمازش تموم میشه زیر چشمی نگاهی به من می اندازه منم نگاهش می کنم اما هیچی بهم نمی گه! دعوام نمی کنه!
 پس منم ادامه می دهم. بقیش را هم می خونم. صفحه بعد و بعدی.
 یک دفعه خواهرم (شماره 1) میاد توی اتاق.« مگه تو وضو داری که به قرآن دست زدی؟» (انگار لحنش پر از دعواس، خب هر چی باشه خواهر بزرگتر و کلاس پنجمی و حس بزرگی.)‌« بدون وضو نباید به قرآن دست زد. زود باش قرآن را بزار سر جاش» گریه ام می گیره. به مامان نگاه می کنم. منتظرم حمایتم کنه ولی مامان حمایتم نمی کنه! قرآن توی دستمه. کتابی که همیشه آرزوی دست زدن بهش را داشتم. مامان به آرومی میگه:« مگه نشنیدی خواهرت چی گفت؟ بدون وضو نباید به قرآن دست زد.»
 قرآن را می گذارم توی جانماز.
پ.ن. 1. فقط 3 سال داشتم.
پ. ن.2. من دو تا خواهر بزرگتر دارم. خواهر شماره 1 و خواهر شماره 2. هر جا می نویسم خواهر شماره 1 یعنی بزرگترین خواهر. خواهر شماره 2 یعنی خواهر وسطی. خودم میشم خواهر شماره 3. 
پ.ن.3. نمی دونم چرا بازم اولین پستم این شد؟ این خاطره را خیلی دوست دارم. شاید چون این اولین خاطره من و قرآنِ.



[ چهارشنبه 87/8/8 ] [ 3:26 عصر ] [ ساجده ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه