سلام خواهري...
پستت منو ياد قبولي ارشدم انداخت.. اون روزا تو يه شركت كار ميكردم. بعد از يه سال دنبال كار گشتن تو يه آزمون استخدامي با سي هزار شركت كننده! و طي كردن هفت خوان رستم با اينكه كارش لذت بخش نبود و عليرغم اسم مهندسيش هيچ ارتباطي به رشتم نداشت و حقوقشم در حداقل ممكن بود اما به عنوان اولين شغل و براي كسب تجربه اونم تو يه همچين شركت بزرگي به هرحال شيرين و دوستداشتني بود... ارشد قبول شدم. مستقيم با مديرعامل كار ميكردم. يه روزي رفتم جلسه و آخر جلسه كاري گفتم من ارشد قبول شدم و مي خوام بخونم. دانشگاه تا محل كار يك ربع فاصله داشت و كار من هم پروژه اي بود و هيچ نيازي به حضور دائمي من نداشت. اما گفت نه و از همون روز ديگه هيچ مرخصي اي رو برام امضا نكرد!! و يك هفته بعد رفتم دفترش و بهش گفتم آقاي مديرعامل شركت به اين بزرگي! تو خيلي كوچيكتر از اوني هستي كه بتوني روزيه منو بدي.. من رفتم. خدافظ!!!
به همين سادگي. پولدار نبودم. به كارم خيلي نياز داشتم تو آستانه تاهل. اما رفتم. بدون ذره اي ناراحتي. نتيجش اين شد كه بعد از دو سه ماه درامدم دوسه برابر شد و درسمم خوندم و ازدواجم كردم و حالا كارمند رسمي ام شدم تو جايي كه مديرش ميگه حتما درستو ادامه بده و حتي مرخصي ام نميخاد بگيري...
امام علي مي فرماين كه هرگاه از چيزي ترسيدي خود را در آن بيفكن...
نميدونم آخر ماجرات چي ميشه. اما واسه چيزايي كه دوس داري تلاش كن و بدستشون بيار. نترس. چون اگه خدا چيزي رو ازت بگيره مطمئنا چيز بهتري برات در نظر گرفته...
انشالله كه كار و درس رو باهم حفظ ميكني.