منو ياد خاطرات چند سال پيشم انداختي/ منم جوجه داشتم و چقدر دوسشون داشتم. از در راهرو كه ميومدم تو حياط اونا از توي باغچه مي پريدند پايين و به طرف من مي دويدند و من هيچ وقت حس نكردم كه اون ها حيوونن چون براشون كم نذاشتم و هر كاري كه مي تونستم بكنم براشون مي كردم و حتي شايد الفت من با اون ها بيشتر از آدم ها شده بود. بدترين لحظه وقتي بود كه يكي از بينشون مريض شد و مرد و بازم بدترين و سخت ترين و دردناك ترين لحظه وقتي بود كه به خاطر شروع مدرسه مامانم اجازه نداد توي خونه بمونن و اون ها رو بردند جايي كه بعد فهميديم طعمه گربه شدند