درون معبد هستي
بشر?در گوشهء محراب خواهش هاي جان افروز
نشسته در پس سجادهء صد نقش حسرت هاي هستي سوز
به دستش خوشهء پربار تسبيح تمناهاي رنگارنگ
نگاهي ميکند?سوي خدا-از آرزو لبريز-
به زاري از ته دل?يک "دلم ميخواست" ميگويد.
شب و روزش "دريغِ" رفته و "اي کاشِ" آينده ست.