بعد از حدود 2،3 ماه می یای پای کامپیوتر چون خیلی دلت می خواد یه مطلبی را توی وبلاگت بزاری، همون موقع خواهرت از پای لب تاب پا می شه می یاد می شینه پای کامپیوتر بلند هم نمی شه! بعد که مطلب کلاً پرید و ... بلند می شه می ره پای سیستم خودش!
بماند
خیلی وقته دلم می خواد اینجا خطی بزنم، دلم برای نوشتن تنگ شده وکلی مطلب همین طوری توی ذهنم داره رژه می ره ولی امان از وقتی که نیست؛ تازه می دونم دوستان هم خیلی ازم دلخوراند، واقعاً شرمنده ی دوستانم! زندگی همش شده بدو بدو... .
چند وقت پیش سوار سرویس مادری را با دو دختر حدوداً 3 و 5 ساله اش مشاهده کردم، دست راست مادر وسیله بود برای همین برای گذشتن از خیابون می خواست دست هر دو تا بچه را با دست چپش بگیره، و این موجب شد دختر کوچیکتر برای گرفتن دست مادر سبقت بگیره! که خورد به خواهرش و خواهرش نقش بر زمین شد! دختر خانم سه ساله که از افتادن خواهرش شوکه شده بود سریع اومد جلو، خواهرش را گرفت و گفت: ببخشید، معذرت می خوام
رفتار این دختر سه ساله برای من خیلی قشنگ بود، برخوردی که ممکن بود به قهر و دل خوری منجر بشه با یه معذرت خواهی ساده چه سریع خاتمه یافت، کاری که ما بزرگ ترها بلد نیستیم...
بعداً نوشت:
از سر کار اومدم خونه، مامانم می گه: می خواستم غذا درست کنم هر چی فکر کردم دیدم رب نداریم، سیب زمینی هم کم داریم، گفتم خواهرت که غذا داره، تو هم یه چیزی می خوری! پس بهتره امشب چیزی درست نکنم فردا خرید بکنیم بعد غذا درست کنیم!
می گم: من مهم نیستم؟ فقط همین که خواهر شماره ی 2 غذا داره کافیه؟!
می گه: آخه تو همه چیز می خوری اون نه!
نتیجه ی اخلاقی: اگر هم همه چیز می خورید و خیلی نازدوردونه نیستید بازم گاهی اوقات کمی ناز کنید
[ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 8:7 عصر ] [ ساجده ]