از اون دست بچه هایی نبودم که هیچ وقت معدلشون از بیست کمتر نمی شه یا برای این که نمره اشون نوزده و نیم شده گریه می کنند؛ ولی تقریباً همیشه جزء بچه های مطرح کلاس بودم، با معدل متوسط و نمرات متوسط اما بیان خوب؛ شاید همین بیانم باعث می شد همیشه معلم ها و دوست هام نسبت به آینده ام امیدوار باشند و همیشه متذکر بشند که موفق می شی، حتماً دانشگاه قبول می شی، حتماً فوق قبول می شی، حتماً استخدام می شی، حتماً یه ازدواج موفق خواهی داشت و ...
پیش دانشگاهی را که تمام کردیم تقریباً اکثر بچه هایی که با هم بودیم حتی اونهایی که نمراتشون به مراتب از من بهتر بود و رویای دانشگاه اصفهان را در سر داشتند رفتند منزل شوهر! بعضی هاشون هم یک سالی را صرف کلاس های هنری کردند تا یار زندگی شون پیدا شد و درگیر خانه و خانه داری شدند. اون روزها دلم برای همه شون می سوخت، چطور بچه هایی که تا دیروز همه ی فکر و ذکرشون کتاب و درس و مدرسه بود امروز دنبال جهیزیه و سیسمونی و مهمونی اند؛ البته الان که خوشبختی شون را می بینم متوجه می شم انتخاب های خوبی داشتند.
ولی در هر حالت اون روزها اصلاً فکر ازدواج لحظه ای هم به مخیله ام خطور نکرد، دانشگاه هم اگر چه دانشگاه دولتی قبول نشدم ( چیه؟ تو کلاسمون فقط یه نفر دولتی قبول شد!) ولی بدون کلاس کنکور و کتاب تست و امثالهم نسبت به دیگر دوستان جای نزدیکتر و بهتری قبول شدم.
دوران دانشجویی حبس بودم توی کتابخانه، تا زمان امتحانات پایان ترم حداقل سه دور هر کتابی را خونده بودم، نسبت به دیگران تسلط نسبتاً بهتری روی مباحث داشتم و فعالیت های متفرقه ام را هم حفظ کرده بودم، کلاس زبان و فعالیت های کانون دانشجویی و ... خلاصه کسی بودم برای خودم.
ترم آخر هم که همه درگیر پروژه بودند من فقط به ارشد فکر می کردم، کارهای پروژه را تا اسفند تعطیل کردم و چسبیدم به منابع ارشد، منتها خیلی ناشیانه! حتی نمی دونستم باید روی یک رشته متمرکز بشم، از لیست منابع گروه علوم تربیتی 1 هر کتابی در دسترسم بود می خوندم. نه به آزاد فکر می کردم نه به پیام نور، نه شهریه ی آزاد را داشتم و نه حوصله ی کلاس های بدون استاد پیام نور را. ولی قبول نشدم، سال بعد و سال بعدتر هم از قبولی خبری نبود.
هنوز هم دغدغه ام ازدواج نبود، دغدغه ام شده بود کار و ارشد، همه ی دوست هام می گفتند یا یک جا استخدام رسمی می شی یا ارشد قبولی یا زودتر از ما با یه آقای جنتلمن پریدی! نمی دونم چرا ولی از نظرشون من پیش قراول بودم!
از سال 86 تا الان تنها تحولی که رخ داد کارم بود و بس
همین طوری دارم می دوم دنبال زندگی ولی آب از آب تکون نمی خوره، احساس درجا زدن دارم، احساس می کنم به رکود علمی رسیدم، احساس می کنم از اون دختری که همه به آینده اش امیدوار بودند فاصله گرفتم.
زندگی مسخره ای شده، کنکور می دم بی نتیجه، خواستگارها هم اولین سوال شون اینه که استخدام رسمی هستی یا نه؟! وقتی می فهمند از استخدام رسمی خبری نیست دیگه از اونها هم خبری نمی شه
خدایا، این درجا زدن تمام بشه... بارالها خواهرم را دریاب، می دونم خودت حواست هست اما... الهی رضاً برضاک
[ دوشنبه 91/8/1 ] [ 9:34 صبح ] [ ساجده ]