رفتم سر یه کلاس با این پیش فرض که استاد یه آقای چهارشونه ی کت و شلواریه، استاد را که دیدم جا خوردم، (وا! چرا اشتباه اومدم؟! شماره کلاس که همینه، بچه ها هم باید همینا باشند!) از بچه ها اسم استاد را پرسیدم، درست بود! مجدداً وارد شدم، معذرت خواهی کردم و چون سوتی تابلویی بود لذا به استاد توضیح دادم که: ببخشید من انتظار یه استاد کت و شلواری را داشته فکر نمی کردم استاد روحانی باشند...
مسئله دو بعد داشت: 1. سوتی خنده داری داده بودم؛ 2.جدا از هر گونه دیدگاه منفی و مثبتی نسبت به روحانیون خوندن دو رشته ی کاملاً متفاوت (طلبگی و رشته ای تو مایه های اقتصاد) توسط یک شخص تحسین برانگیز بود.
ماجرا را برای همکارم تعریف کردم که بیا چنین سوتی ایی دادم، برگشته می گه: آره همین ها مملکت را خراب کردند؟!!! یکی نیست بگه آخه خانه ات آباد اینجا چه ربطی داشت؟
پ.ن. خسته شدم از دستش، هر روز نشسته بیخ گوش من یا از همکارهایی که همسر روحانی دارند بدی می گه و داد سخن که اینها مال مردم خور هستند، یا داره بدی روحانیون معروف شهر را می گه که آی با هم کربلا همسفر بود این جور و اون جور بودند، یا...
ای بابا
عیب کسان منگر و احسان خویش...دیده فرو بر به گریبان خویش
از یکی از مسولین بالا دستش که روحانی بود مدام گلایه می کرد و بدی می گفت که این کار بلد نیست، کارهاش را من دارم انجام می دم! حالا بماند در قیاس با بقیه خودکفاترین مسول بالا دست را داشت و خیلی از کارهایی که ما مسولینمون می سپردند به ما را اون مجبور نبود انجام بده! چند وقتیه طرف عوض شده یه نفر دیگه اومده که روحانی هم نیست، نه تنها کارهای واضح و مبرهنش را انجام نمی ده و نه تنها انتظار داره ایشون مثل یه منشی براش کار کنه بلکه خیلی بد و غیرمحترمانه هم باهاش حرف می زنه!
امروز یه جورایی بهش گفتم حقته...نگرفت!
[ دوشنبه 91/9/20 ] [ 8:18 عصر ] [ ساجده ]