سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

بسم الله ارحمن الرحیم

نخوانید بهتر است، همه اش از بایگانی آرزوهایم گفته ام

چهارشنبه بعدازظهر وسط  سریال مرادبیگ مادرم زنگ زد که فردا اولین پنج شنبه ی ماه رجب است، روزه دارد، دوازده رکعت نماز، دعا و فلان سوره بعد هم طلب حاجات اما من همه اش حواسم به دیالوگ های توی فیلم بود که صحنه هایش را بسیار دوست می داشتم از همان اولین باری که دیدمش، همان زمانی که نوجوان بودم و با ترس و لرز می نشستیم جلوی قاب تلویزیون! باشه ای گفتم و تلفن را قطع کردم و چهاردنگ حواسم را متمرکز کردم روی مرادبیگ که حالا می خواست الکی اعتراف کند که تفنگ را او برده...

شبش اما وقتی شبکه ی استانی نماز حرم را نشان می داد و صحبت از لیلة الرغایب به میان آورد تازه یادم افتاد که: همین پنج شنبه ی اول ماه رجب، شبش که بشود همان شب جمعه لیلةالرغایب است، شب آرزوها، شب رغبت ها، شب طلب حاجات!

اما قرار نیست همین طوری الکی حاجت بدهند، همین طوری بگویی خدایا من یک گونی پول می خوام و همان لحظه از آسمان برایت بیفتد! باید اعمالش را به جا آوری، سیمت که وصل شد، آن وقت طلب حاجت کنی، تازه آن هم بگیر نگیر دارد، شاید برآورده شود شاید نشود.

از اعمالش فقط همان یک روزه اش را گرفتم، آن هم به جای روزه های قضا! شب که دوباره مادر زنگ زد و 12 رکعت نماز را یادآوری کرد، کلی به آرزوهایم فکر کردم، آرزوهایی که الان شده اند مثل یک جعبه ی خاک گرفته توی یک انبار قدیمی، آرزوهایی که سال ها می آید و می رود و هیچ خبری از برآورده شدنشان نیست!

پنج سال پیش که قرار شد توی این وبلاگستان 10 تا از آرزوهای بچگی را بنویسیم و 10تا هم از آرزوهایمان برای آینده را، من هم نوشتم شاید وقتی یکی یکی دارند برآورده می شوند یادم نرود اینها آرزوهای دیروز خودم بوده اند، اما نه آرزوهای بچگی برآورده شدند، نه این آرزوهای 5 سال پیش!

نه آن روزها که همه ی بچه های فامیل دوچرخه داشتند و نمی گذاشتند ما به دوچرخه هایشان دست زدن که نه، حتی نگاه کنیم دوچرخه دار شدم و نه آن روزها که خیلی از بچه های دبستان انقلاب اسلامی را پدرهایشان از خیابان رد می کردند پدردار شدیم!

حتی آن روزهایی که فکر می کردم دختر باید حداکثر تا 24 سالگی ازدواج کند اما قبلش حتماً باید فوق لیسانس قبول شده باشد، نه فوقی قبول شدم و نه ازدواجی کردم! مکه و کربلا و سوریه که هیچ از همین مشهد هم خبری نیست که نیست؛ از یک پول حسابی برای تعمیر! دندان ها و دو سه تا عینک خوشکل هم خبری نیست که نیست! لیسانس زبان را هم که بی خیالش شده ام انگار، ترجمه ی کتاب هم همت والا می خواست! نوشتن مقاله هم که سخت بود! از خرید خانه هم باید گذشت گویی، تقدیر به اجاره نشینی ست! گواهینامه هم نگرفتیم شاید ماشین بخریم - پرادو نشد پرایدو- نه مثلاً همین خواسته های مسخره، مثل خواستن فلان مانتو یا خریدن فلان لباس یا آن تکه ی طلا که توی ویترین طلافروشی چشمک می زد.
نه حتی این قول هایی که با رنگ و بوی معنویت به خودم داده ام را جامه ی عمل پوشانده ام... 

ازدواج را که سانسور بگیرم، آرزوهایم انگار هنوز هم همین هاست، انگار متوقف شده ام برای گرفتن چند تا مدرک و گواهینامه، چند تا سفر، یک عالمه کار علمی، کمی هم دکتر باید رفت به همین زودی ها، دست آخر همه اش چندین میلیون پول بلکه قرض ها ادا شود!

شب لیلةالرغایب هم گذشت و من همه اش به این فکر کردم که جریان چیست؟ آیا باید آرزوهایم را عوض کنم؟ اگر خواستم عوض شان کنم آن وقت هدفم چیست؟

خودمانیم ها، توی نوزده بیست سالگی هیچ وقت فکر نمی کردم توی سی سالگی به هیچ یک از این آرزوها نرسیده باشم، اما الان درست توی بیست و نه سالگی فکر می کنم آن روزها چقدر فکر می کردم همه چیز آسان است و این روزها چقدر همه چیز برایم سخت شده است.

 

خدایا، راضی ام به رضای تو، الهی دستم گرفته ای به لطف، ز عنایت رها مکن

خدایا این کشتی در حال حرکت ما را کمی به سمت ساحل مقصود هل بده!

 

 



[ جمعه 92/2/27 ] [ 7:57 صبح ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه