دو سال پیش ماه رمضان یه بعد از ظهر جمعه با خواهرم بیرون بودیم، برای کاری رفته بودیم بیرون و حالا کارمون را انجام داده بودیم باید برمی گشتیم خونه، ولی انگار تمایلی برای بازگشت نبود، دلمون یه مهمونی می خواست – می دونید این که هر روز فقط دو نفر سر سفره باشید، این که آدم هایی که در طول روز باهاشون در ارتباط هستید از همین دو نفر بیشتر تجاوز نکنه یه موقعی دیگه خوب نیست، یه زمانی می رسه که وقتی می نشینی سر سفره لقمه از زبون کوچیکت اون طرف تر نمی ره، حتی با زور دوغ و نوشابه، یه وقتی هست که دلت می خواد از این چهاردیواری تکراری خونه بزنی بیرون – امیدورام هیچ وقت شما این حس را نداشته باشید ولی ما اون موقع این طوری بودیم، هیچ تمایلی برای بازگشت نبود.
اون سال ها یه دوست عزیزی داشتیم که یه وقت هایی ما می رفتیم منزل اونها یه وقت هایی هم ما از اونها دعوت می گرفتیم منزل مون ولی چند وقتی بود که دیگه تمایلی به رفت و آمد با ما نداشتند – نمی دونم چرا؟ - خواهرم پیشنهاد داد: بیا بریم خونه ی زینب اینها
- - مطمئنی؟اونها که دیگه تمایلی به رفت و آمد با ما ندارند
- - خوب بیا بریم خونه ی پسرخاله ی مامان
- - با چادر ملی! همین طوری از نظرشون ما بی دین هستیم حالا کافیه ما را با چادر ملی هم ببینند
- - راست می گی، پس کجا بریم؟
یک ساعتی تا اذان مونده بود؛ فرمون توی دست های خواهرم پیچید سمت حرم و پارکینگ خیابون معلم، تازه وارد پارکینگ شده بودیم که یک دفعه یه آقایی اومد جلوی ماشین! سرعت را کم کردیم (مجبور بودیم وگرنه تصادف می شد!) آقای مذکور اومد سمت پنجره ی شاگرد و دو تا کارت بهمون داد؛ با تعجب کارت ها را نگاه کردم، توضیح داد: مهمون آشپزخانه ی بانو هستید، امشب بعد از اذان توی مسجد اعظم...
حالمون قابل وصف نبود، ما به این راضی بودیم که یک نفر به جمع سه نفره مون اضافه بشه حالا مهمون سفره ای بودیم با صدها مهمان، نماز را داخل مسجد اعظم خوندیم، بعد درب های قسمتی که سفره ها گسترده بود باز شد، سفره ی چشم نوازی بود... و لذت نشستن سر اون سفره شاید برای ما بیش از هر کس دیگه ای بود...
خدا خیلی خوب فهمیده بود ما دقیقاً چی می خوایم، بحث غذا نبود، بحث اون جمع بود، اون همراهی، اون تغییر...
هنوز لذتش را احساس می کنم، لذت این که خدا صدات را بشنوه و در لحظه خواسته ات را برآورده کنه؛ حتی اگر ازش نخواسته باشه...
دلم دوباره همون لذت را می خواد، خدایا یادت نرفته که تنها امیدم خودتی؟ می دونم حواست هست، یه وقت امتحان سخت ازم نگیری هااااا، خدایا خواسته هام رو هم تلنبار شدند، خدایا دلم یه سورپرایز بزرگ می خواد...
[ جمعه 92/4/21 ] [ 5:11 عصر ] [ ساجده ]