وقتی نه پدر داشته باشی نه برادر عادت می کنی به نبودن هر دویشان؛ عادت می کنی به نداشتن محبت ها و حضورشان؛ عادت می کنی که کارهای مردانه ات را هم خودت انجام دهی، حتی کم کم برایت عجیب می شود که چرا بعضی ها این کارها را بلد نیستند! حتی برخی رفتارهای برادرانه برایت تلخ می شود! حتی در آرزوها و رویاهایت هم برخی حضورها را دیگر دوست نداری، مثل حضور پدر سر سفره ی عقد... .
اما خیلی وقت ها دلم فقط کمی پدر می خواهد، وقتی از محبت های بی غل و غش پدرانه می خوانم، وقتی از نگرانی های پدرانه ی پدرها می خوانم دلم فقط کمی پدر می خواهد، وقتی دغدغه های پدرانه ی پدرها را می بینم یا نگرانی ها یا حتی نگرانی های یواشکی یشان را می بینم یا ... دلم فقط کمی پدر می خواهد... .
بعضی وقت ها دلم برادر می خواهد، برادری که یک وقت هایی بیاید دم دانشگاه دنبالت و تو بگویی برادرمه و از دیگران جدا شوی، برادری که بنشینی برایش حرف بزنی، از همان حرف های یواشکی که رویت نمی شود با پدرت درمیان بگذاری اما می دانی اینها را فقط باید به یک مرد بگویی تا بتواند راه را نشانت بدهد یا درکت کند یا هوایت را داشته باشد؛ برادری که یک وقت هایی ازش دو تومان پول قرض بگیری و دیگر به روی خودت نیاوری که پس بدهی! برادری که یک وقت هایی یک بستنی مهمانت کند بی منت! برادری که یک وقت هایی با غر و لند برایش چایی لب ریز ِلب سوز ِ قند پهلو بیاوری بعد هم بنشینی بغل دستش چایی خوردنش را نگاه کنی، برادری که یک وقت هایی سرک بکشد توی موبایلت که " کی بود برات sms داد" و تو لج ات بگیرد و کلی هم سر این کارهایش با هم کل کل کنید، دلم یک وقت هایی برادر می خواهد... .
دلم بعضی وقت ها حضور یک مرد را می خواهد، مردی که توی خانه باشد که برود نان تازه بخرد، برای غذای روی اجاق، گوجه بگیرد و از سوپری سر کوچه یک سطل ماست؛ مردی که وقتی زمستان ها سوز سرما از لای درزهای در سرک می کشد توی خانه بی هوا برود بخاری را نصب کند یا آن موقع هایی که جیرجیر در موقع باز و بسته کردنش روی اعصاب است یک بعد از ظهر که نشسته پای تلویزیون بلند شود و در را همان طوری که نگاهش به صفحه ی تلویزیون است روغن کاری کند؛ مردی که سر وسایل سنگین را بگیرد یا وقتی داری با شیشه ی خیارشور کشتی می گیری داد بزند بیارش اینجا!
دلم بعضی وقت ها حضور یک مرد را می خواهد، مثل همان موقعی که در خانه باز نمی شد، زنگ زدم به صاحب خانه و مهدی (پسرشان) جواب داد و گفت گوشی را بدهم به پسرهمسایه تا به او بگوید از دیوار برود در را باز کند؛ یا مثل آن موقعی که مهدی را صدا می زدیم تا کمد پر از کتاب را هل بدهد سرجایش، کمدی که خالی اش هم سنگین بود؛ دلم بعضی وقت ها فقط یک مرد می خواهد، مردی که مرا بفهمد... .
می دانی این مرد قرار نیست همسرت باشد، این مرد می تواند یک پدر یا یک برادر باشد! یا شاید فقط شاید یک همسر! همان هایی که نیستند، قرار هم نیست که باشند اما دل آدم یک کمی بلندپرواز است کمی غیرمنطقی و نفهم!
چند سال پیش جزء آرزوهایم همین جا نوشتم دلم می خواهد توی خانه مان یک مرد باشد که بخاری نصب کند و ...؛ برایم نظر گذاشته بودید که مردها را می شود دوست هم داشت و ... خلاصه اش اینکه مردها را باید برای دوست داشتن خواست نه برای نصب بخاری همه هم یک جورایی فکر کرده بودند قرار است این مرد فقط یک همسر باشد! ولی من فقط گاهی دلم حضور یک مرد را می خواهد، نه همسر؛ یک مرد که محرم باشد، که کارهای مردانه را مردانه انجام دهد و این وسط مردانه هم دوستت داشته باشد، تو هم دوستش داشته باشی و بدانی همیشه مردی هست که بتوانی به او تکیه کنی.
دلم فقط گاهی حضور یک مرد را می خواهد، مردی که مردانه مرد باشد... !
پ.ن. یک وبلاگی هست که تقریباً خاموش می خوانمش، هر وقت می روم آنجا دلم شدید پدر می خواهد... .
پ.ن. مهدی پسر نوجوان دبیرستانی صاحب خانه بود که اگر خواهر داشت مطمئنم خواهرش دوستش داشت... .
پ.ن. خیلی تلخ است که هم پدر داشته باشی و هم برادر بعد دلت فقط گاهی یک مرد بخواهد، مردی که هیچ وقت نبوده، نیست و قرار هم نیست که باشد... . اینها درد است، غصه است، غم روی سینه است، از آن غم هایی که سینه ات را سنگین می کند و می دانی باید خفه شوی... .
ساجده نوشت: اگر برادرید و خواهر دارید، حتی از آن خواهرهای جیغ جیغوی بداُنق که از هم دیگر خوشتان نمی آید یا اگر متاهل شده اید و رفته اید خانه ی خودتان برای خواهرتان کمی برادر باشید، خواهرها همیشه بیشتر از آن که روی مرد زندگی یشان حساب کنند دوست دارند روی برادرهایشان حساب کنند، به خصوص آن وقت هایی که از عشق شان و یا همسرشان نارو می خورند و یک نفر باید یک چک بخواباند پای گوش مردشان!
اعتراف نوشت: اینجا در انتظار سحر را مثل یک پدر ،حس غریب را مثل یک برادر و لعیا را مثل یک خواهر بشاش با روحیه ی کوچکتر دوست دارم.
[ چهارشنبه 92/6/6 ] [ 8:21 عصر ] [ ساجده ]