حالات انسان انتخابی ست، ما خودمان تصمیم می گیریم شاد باشیم یا غمگین، افسرده یا عصبانی، گوشه گیر یا پرجنب و جوش و ... .
ما گاهی اوقات انتخاب می کنیم که افسرده باشیم یا ... .
اینها را واقعیت درمانی می گوید، یک سبک روان درمانی که کلسر مبدع آن بود و من شدیداً آن را قبول دارم... .
مدت هاست تکلیفم با خودم مشخص نیست، افسرده ام بعد تلاش می کنم که نباشم، بعد دوباره افسرده ام، غمگین و بی حوصله، هیچ کس نیست مثل آن روزها که برایش حرف بزنم... وای که حرف زدن (یا نوشتن) چقدر خوب است، آدم را تخلیه می کند، اگر یک سنگ صبوری باشد که حرف هایت را بفهمد، سال هاست دیگر چنین کسی نیست! وقتی دیگر خیلی می برم یا ... برای خواهرم حرف می زنم ولی این هم احمقانه ترین کار ممکن است، ما سال هاست که کیلومترها با هم فاصله داریم فقط ادای خواهرهای مهربان، با درک بالا و نزدیک را درمی آوریم... . ما از همان روزهایی که از اصفهان رفتیم دیگر آن خواهرهای قدیم نبودیم، پیش پدر اما احترام بود و درک متقابل و هزار چیز دیگر که ما را بهم گره می زد، اما وقتی برگشتیم دیگر نه صفای کودکی بود نه آن هزار و یک چیز دیگر، همه اش دوره ای به هم نزدیک شده ایم بعد دوباره دور!
دارم مزخرف می گویم، من هم باید بنشیم افکار منفی ام را بنویسم، شاید در روز بشود 50 تا! کسی چه می داند؟ ولی آن وقت چه کسی مبارزه با این افکار منفی را یادم بدهد؟ یا شاید باید رویاهایم را تفسیر کنم! کار قشنگی ست، تفسیر رویاهایم
خسته ام، یا شاید خستگی را انتخاب کرده ام! انتخاب کرده ام که خسته باشم!
من چرا باید بروم به مراسم ختم همسر آیت الله حائری شیرازی؟ چون خواهر سرپرست بخش مان است! مراسم ختم می روم چون خود آن مرحوم برایم عزیز بوده یا چون یکی از نزدیکانش را دوست می دارم و برای همدردی با او می روم ولی دارم یاد می گیرم که به دلایل دیگری باید مراسم ختم رفت! ... من نمی روم، اعصابم نمی کشد، دوست هم ندارم...
می خواهم تلاش کنم یک دوست داشته باشم، یک همکاری که دوستم باشد، ولی چه کنم که حتی برای آنهایی که برایم حرف می زنند هم نمی توانم حرف بزنم از بس که گیج می زنند، یعنی این آدم های دور و برم نمی فهمند آدم بعضی وقت ها از دست بعضی آدم ها خسته است، عصبانی است، ناراحت است، ولی هنوز هم دوستش دارد، برایش احترام قائل است ولی لازم دارد برای یک کسی حرف بزند، مثلاً از خواهرش، همکارش، مادرش یا اصلاً از رهگذر توی خیابان حرف بزند، گلایه کند، غر بزند و یک کسی فقط گوش کند بدون آن که قضاوت کند یا به طور احمقانه ای بخواهد توجیه کند یا نصیحت...
سارا دختر صاحب خانه ی قدیم مان که 5 سال طول کشید تا دیپلم بگیرد این را می فهمید ولی فعلاً دور و برم پر است از آدم های لیسانس و فوق لیسانسی که این را نمی فهمند. دوستم همیشه می گفت: " همکارت هیچ وقت دوستت نمی شود... ." راست می گفت.
عمرم را دارم هدر می دهم، شش سال از عمرم را هدر دادم، مثل احمق ها شش سال نشسته ام کتاب های تکراری می خوانم، هر بار جواب یک چیز است، احساس آدم های کندذهن را دارم، از کتاب های مسخره از کنکور، از ... حالم به هم می خورد.
از این زندگی مسخره، از این که باید حساب یک قران ده شاهی را هم داشته باشم، از قسط، از وام حالم به هم می خورد.
از این که دفتر خاطرات ندارم تا حرف هایم را بنویسم حالم بد می شود، از این که این وبلاگ مسخره هم جای نوشتن نیست اعصابم به هم می ریزد، از این که ... .
باید بنشیم افکار منفی ام را بشمارم، باید به خودم بگویم: آیا واقعاً هیچ کس نیست که برایش حرف بزنی؟ اگر نباشد چه می شود؟ بعد جواب بدهم: چرا من برای همه حرف می زنم، کلاً فکم مثل فرفره کار می کنم، سکوت را نیاموخته ام! بعد از خودم دوباره بپرسم: آیا واقعاً 6 سال عمرت را هدر داده ای و کتاب های مسخره خوانده ای؟ بعد به خودم جواب دهم: نه، من 6 سال عمرم را هدر دادم ولی شاید فقط دو بار واقعاً برای مطالعه وقت گذاشتم، پارسال و ... و خوب شاید بهتر است بگوییم یک سال! بعد به خودم بگویم ببین پس داری غلو می کنی، حتماً راجع به بقیه ی موارد هم همین طوری است، اگر یاد بگیری فکر خوانی نکنی، غلو نکنی، تعمیم افراطی و ... نکنی افسردگی ات هم خوب می شود، درد فک ات هم، این فشار دادن دندان ها روی هم هم حتماً برطرف می شود... . اینها را طبق شناخت درمانی آرون بک باید انجام دهم
بعد هم یک کمی واقعیت را بپذیرم، طبق رفتار درمانی عقلانی هیجانی آلبرت آلیس، و به خودم بگویم: افسرده ام، غصه دارم، خوب هستم، چه اشکالی دارد، حتماً از یک باور نامعقول سرچشمه می گیرد؛ ولی به هر حال در مرحله ی اول باید این حالت خودم را بپذیرم، اینها فقط یک رنج است، رنجی که من دارم به خودم وارد می کنم، ولی آن قدرها هم که فکر می کنم رنج بزرگی نیست...
شاید باید به خود تمرین آرمیدگی هم بدهم آن هم طبق نظریه ی رفتار درمانی، تمرین آرمیدگی کلاً چیز خوبی ست، ولی توقف فکر مسخره است، البته شاید لازم باشد گاهی اوقات به افکارم بگویم بایست، وقتی فکر خوانی می کنم مثلاً، یا وقتی افکار منفی دارم، مثلاً راجع به کنکور فکر می کنم یا راجع به شش سال گذشته، یا کتابی که ترجمه نکردم، یا...
باید بروم روانکاوی یاد بگیرم! بروم پزشکی بخوانم، بعد برم روان شناسی بالینی، بعد 6 سال بروم دوره ی روان کاوی بگذرانم :) فروید کلاً آدم خوبی بود، کسی که درب دنیای روان را باز کرد، اگر روان کاوی یاد بگیرم همه چیز می افتد گردن گذشته و لیبیدو و این چیزها :) البته درمان یونگی هم بد نیست، بعضی چیزها برمی گردد به ناهشیار جمعی
بارالها به من کمی عقل، صبر، استعداد، پشتکار، پول، ایمان و ... عطا کن... الهی آمین
[ دوشنبه 92/8/6 ] [ 6:33 عصر ] [ ساجده ]