درمانده بود و شاکی، می گفت: دلم می خواد خدا دستش را بزاره زیر چونم، صورتم را بچرخونه سمت خودش و با زبان خودم باهام صحبت کنه...
ناخودآگاه خنده ام گرفت، با همون چهره ی ناراحتش متعجب نگاهم کرد که یعنی: چرا می خندی؟
گفتم: یاد حرف همکارم افتادم، همیشه می گه" مگه حتماً خدا باید انگشت بکنه تو چشم مون که بفهمیم داریم تنبیه می شیم، همین بلاهایی که سرمون می یاد به خاطر آزار و اذیت هاییه که به بقیه رسوندیم دیگه"...
خنده اش گرفت، اما گویی جرقه ی جدیدی در ذهنش زده شد، " مگه ما چه گناهی کردیم که باید این قدر سختی بکشیم؟"
می خواستم بگویم : گناه نکردیم؟ پس این همه گناه و غفلت چیه؟ اما امان نداد، ادامه داد: واقعاً چه گناهی کردیم که به خاطرش باید این همه سختی بکشیم، این همه...
نمی دانستم باید چه بگویم، سکوت کردم...
فردایش سرکار، وقتی نگاهم به کتابم بود و همکارم سرش توی سیستم یک دفعه سربرگرداند و گفت: این همه می گند سختی های زندگی به خاطر گناهانه، مگه امامان ما گناهی داشتند که سخت ترین زندگی ها را تجربه کردند، این همه سختی، برای امام معصوم...
نگاهش کردم و جوابی نداشتم، ناخودآگاه مکالمه ی شب قبل توی ذهنم تکرار شد...
دیشب مدرسه ی فیضیه، روحانی نمی دانم که بود ولی حرفی زد که انگار پاسخ کامل مکالمه ی چند شب پیش ما محسوب می شد! گفت: غلام امام مراقبت کرده بود، مواظبت کرده بود زبانش را، شکمش را و ... را از گناه حفظ کرده بود، اعتراض کرد که چرا مردم را تنبل بارمی آورید، چرا مدام می گویید شفاعت شفاعت، خوب خودشان مراقبت کنند، مواظبت کنند گناه نکنند.
امام نگاهی به ایشان کردند، فرمودند" مراقبت کرده ای، زبانت، شکمت، ... را از حرام حفظ کرده ای اما نمی دانی قیامت چگونه است؟ نمی دانی که آنچا حتی پیامبران نیز نیازمند شفاعت حضرت محمد صلی الله علیه و آله هستند."*
یادم افتاد که باید صحبت های همکارم را برای ایشان می گفتم: وقتی داشتم تعریف می کردم، گفت: خدا دستش را گذاشته زیر چانه ام سرم را چرخانده و با زبان خودم باهام صحبت کرده!
گفتم: آره، منتها منو این وسط واسطه گذاشته! پیغام ببر، پیغام بیار
* نقل به مضمون!
بارالها، آنی و کمتر از آنی ما را به خودمان وامگذار
[ چهارشنبه 92/8/15 ] [ 9:31 صبح ] [ ساجده ]