دلم آشوب است، حوصله ندارم، مثل همان روزهایی که فردایش امتحان داشتم، حجم درس زیاد بود، سخت بود و من فرصت خواندن نداشتم، بعد کتاب را می گذاشتم جلوام، آن هم بسته، دفتر خاطراتم را هم می گذاردم بغلش، منتها باز، بعد شروع میکردم به نوشتن؛ نه آن امتحان، امتحان می شد برایم و نه آن نوشته ها، نوشته... .
امروز تکرار همان روزهاست، پارک لاله، کتابخانه ی ابوالفرج اصفهانی، پنجرهی رو به پارک و امتحان زبان پیش دانشگاهی
آن روز یکی از بچههای کتابخانه، تقویمم را گرفت، ورق زد و یک بیت شعر برایم نوشت؛ هر چه فکر میکنم یادم نمیآید چه بود.
دلم آشوب است، بغض دارم، اشکهایم فقط دارند ملاحظهی محیط کار را می کنند، هر چه کتاب را باز میکنم، نمیشود، پیش نمیرود، دلم همان جملهی آن غریبه را میخواهد، همان غریبهی کتابخانهی ابوالفرج اصفهانی
بارالها...
[ دوشنبه 92/11/7 ] [ 11:48 صبح ] [ ساجده ]