میگفت: وقتی نوزادی شیرخوار بوده، پدرش با همسر دومش ازدواج میکند، او را میسپارد به پدربزرگ و مادربزرگ و خودش میچسبد به زندگی جدیدش...
میگفت: حالا آن دختر در غربت خانهی پدربزرگ هر روز شاهد ازدواج و سروسامان گرفتن خواهران و برادران ناتنیاش است، هر روز پریشانتر از روز قبل می شود، میگوید: چرا پدرم در حق من پدری نمیکند؟
بیاختیار اشک هایم سرازیر میشود، خدا را شکر که از پشت خط تلفن شاهد اشکهایم نیست.
میگویم: مردها زود فرزندانشان را زیر قدمهایشان له میکنند؛ قدمهایی که به سمت منزل عشقی جدید گام برمیدارد.
پ.ن. محبت کردن هزینه ندارد، بترس از محبتی که دریغ میکنی و آهی که به جان میخری... .
الهی، دلهایمان را از آنچه دوست داشتنی نیست، پاک بگردان... الهی آمین
[ سه شنبه 92/11/22 ] [ 7:13 عصر ] [ ساجده ]