مرا خواسته بود اتاقش، اما قبل از ورود باید دوباره با مسئول دفترش هماهنگ میکردم و او میبایست حضوراً به اتاقش میرفت، آمدنم را اطلاع میداد و در صورت موافقت اجازهی ورود!
صورت تهی از احساس و جدیاش را سمتم چرخاند، " حق ادامه تحصیل نداری."
- چرا؟
- چون من میگم.
- ولی من با کارگزینی هماهنگ کردم، به مسئول مستقیممان هم گفتهام، هیچ منع قانونی برای درس خواندنم وجود ندارد.
- ما با کارگزینی کاری نداریم، ما دوست نداریم شما درس بخوانید، همین.
مکالمه کمی دیگر ادامه دارد ولی مگر انسان خواب زده را میشود بیدار کرد که انسان بی منطق را بشود توجیه نمود؟!
میروم نزد مدیر اداری مالی، از استادان گروهم است و مدیرگروهم البته؛ مرا به خوبی میشناسد، و احترام خاصی برایم قائل است، من هم متقابلاً؛ اگر چه در دانشگاه زیاد مورد بیاحترامی قرار میگیرد- از جانب کارشناسان واحد آقایان، کارشناس قبلی، رئیس و معاون دانشکده و... – اما من مشکلی با او ندارم؛ روی این احترام متقابل حساب میکنم. به اتاقش که میرسم دیگر نمیتوانم جلوی گریهام را بگیرم، چند لحظه طول میکشد تا آرام شوم، او مدیر اداری مالیست و مدیر آموزش نمیتواند روی حرف او سخن بگوید؛ چند لحظهای طول میکشد تا آرام شوم؛ برایش توضیح میدهم که درسم لطمهای به کارم وارد نکرده و من از مرخصی استحقاقیام استفاده میکنم، عملکردم نیز منع قانونی ندارد.
با حالتی دوستانه اما جدی میگوید نمیتوانم کاری برایت انجام دهم!
کارگزینی اما از سخن غیرمنطقی مدیرمان میگوید، از این که آیین نامهی داخلی این حق را به کارمند میدهد، برای مرخصیایی هم که حاضر به امضایش نیست راهکار قانونی میدهد؛ شکایت... .
دیگران هم سخن از شکایت به دیوان عدالت اداری به میان میآورند، شکایتی که نهایتش محکومیت آنان است؛ ولی من خوب میدانم همان طور که نمیشود از پدر شکایت کرد از مدیر هم نمیتوان!
به هم ریختهام، مستاصل، ناراحت...
سخن با سرپرست واحد، سخن دوباره با مدیر، صحبت با شورای صنفی هیچ یک نتیجه نداده. بعد از دو روز موضوع را برای خواهرم تعریف میکنم؛ از درماندگیام عصبانی میشود! یک جمله بیشتر نمیگوید: جاری باش چون آب نه ساکن چون خاک... .
پنج روز است دارم به جملهاش فکر میکنم، به جاری بودن، به گذشته... .
کودک بودیم اما تهی دستی مادر را خوب درک میکردیم؛ و مادر همهی مشکلات را به جان میخرید تا ما راهی مدرسه شویم، الان میفهمم خرد شدنهایش و خم به ابرو نیاوردنش را؛ تحصیل بار مالی داشت برایش و رنج مضاعف اما همیشه میگفت:" سواد که داشته باشی، میتوانی گلیم خود را بالا بکشی؛ اگر من سواد داشتم حال و روزم این نبود... ."
ورود به مدرسهی راهنمایی قصهاش فرق داشت؛ اگر چه با مادر رفته بودیم برای ثبت نام اما حالا دیگر مادر نبود؛ پدر بود و اقتدارش! و پدر میگفت: "دختر سواد میخواهد چکار؟ حق درس خواندن ندارد. همین که من میگویم، حق ندارد برود مدرسه."
آن روز من سخنی نگفتم، تلاشی نکردم، حتی در جلسه شرکت هم نداشتم، ولی شاهد بودم جلسهی یک روزه پدر با برادران را؛ یک روز کامل! یک روز طول کشید تا برادرها موفق شدند از بین من و خواهر حداقل من را برای مدرسه ثبت نام کنند. با برادر کوچکتر رفتیم برای ثبت نام و من شدم محصل... .
خودم رفتم برای ثبت نام دبیرستان، بدون پول! وقتی گفتند دویست تومان باید بدهیم مانده بودم دویست تومان را از کجا بیاورم، از دبیرستان که خارج میشدیم خواهر بزرگم را دیدم، او دویست تومان را داد و من رفتم ثبت نام... . اما این آخر قصه نبود، ترم اول عربی را افتادم، در اوج ناباوری، من عربی 1 را افتاده بودم؛ کلاغها خبر را به سرعت به برادرم داده بودند، سر سفرهی ناهار برادر بزرگم- همانی که زمانی تلاش کرده بود برای مدرسه رفتم، همانی که دانشگاه رفته بود، مهندس شده بود و خیلی درسهایش را هم افتاده بود- خیلی جدی گفت: "حق نداری از فردا بروی مدرسه."
همین، به همین آسانی، حکم حکم جبر بود؛ مثل حکم پدر... .
اما من رفتم... .
دانشگاه را اما خودم نرفتم، غیرانتفاعی بود، شهریه داشت، نمیشد رفت؛ سال بعدش اما همان برادر بزرگتر هزینههایم را متقبل شد، هزینههای دانشگاه پیام نور را و من شدم دانشجو... .
و امروز پس از چند سال توقف، این سخن بیگانه نیست با من؛ "حق نداری درس بخوانی، چون من میگم. چون من دوست ندارم."
همهی این دوران این جمله را شنیده بودم و همواره خدا کمکم کرده بود تا جاری باشم، جاری باشم چون آب.
امروز فکر میکنم آن روزی که برادرها با پدر جلسه گذاشتند دو جوان 18 و 20 ساله بیشتر نبودند، چه کسی سخن یک جوان 18 و 20 ساله را میشنود؟ ولی آن روز آنها بزرگ بودند، ابهتی داشتند، تلاش کردند و موفق شدند، چون خدا میخواست.
چند روز پیش اما من به مقام مدیر مالی فکر میکردم، به حیطهی اختیاراتش، به خیلی چیزهای دیگر اما به توکل فکر نکرده بودم؛ به دنبال کسی بودم که گره مشکل به دستش باز شود و فراموش کردم همهی گرهها به دست یک نفر باز میشود.
به جاری بودن فکر میکنم، به بیگانه نبودن با سختی، به این که سختی امروز هزاران بار از سختیهای دیروز سادهتر است. راهش را خواهم یافت با توکل... .
بارالها، دستم بگرفتهای ز لطف؛ به عنایت رها مکن
[ پنج شنبه 93/8/1 ] [ 9:42 عصر ] [ ساجده ]