قبل از خواندن این پست یک ماشاء الله بگویید. گفتید؟
خب امروز جوجه هامون 15 روزه شدند. ماشاء الله. من صداشون می زنم مامانی من، مامانی های من، خوشکل های من.
این روزهایی که هم سرم خیلی شلوغه، هم فکرم خیلی مشغول تنها لحظاتی که برای چند دقیقه ای از این دنیای مسخره جدا می شم وقتیه که به جوجوها غذا می دم. جوجوها بر خلاف من پر از انرژی اند، پر از شور زندگی. خیلی دوستشون دارم.
وقتی بهشون غذا می دم به یه چیز خیلی دقت کردم. وقتی غذای کمی می زارم جلوشون تا ته غذا را می خورند و بعد از چند لحظه شروع می کنند به جیک جیک که بلــــــــه، گشنه ایم. ولی وقتی غذای زیادی می ریزم جلوشون، یه کمش را می خورند و بقیش را می ریزند زیر پاشون و بعد شروع می کنند به جیک جیک که بلــــــــــــه، ما گشنه ایم! (حسنک کجایی!)
امروز داشتم به این فکر می کردم که یعنی ما بنده ها هم همین طوریم؟ اگه خدا بهمون کم بده، از این کم بهترین استفاده را می بریم و خدا را هم از یاد نمی بریم، چون زودی دوباره دست به دعا برمی داریم که خدایا ما فلان چیز را می خواهیم. اما اگر زیاد بهمون بده، نعمت هاش را پایمال می کنیم؟!
فکر کنم همین طوری باشیم مثل جوجه ها...
پ.ن.1. آینده یه خوبی داره یه بدی، این که نمی دونی چی قراره پیش بیاد. این هم من را می ترسونه هم امیدوار می کنه.
پ.ن.2. توی این 6-7 ماه اخیر این 5 روزی که این کار دستم بود اولین دفعه ایی بود که احساس گشنگی می کردم. دو روزش اصلا غذا نداشتیم!
پ.ن.3. مامانی دوستت دارم
پ.ن.4. خدایا دلم برات تنگ شده...
[ دوشنبه 87/12/12 ] [ 11:55 عصر ] [ ساجده ]