سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در برابر مشکلات آدم‌ها بازخوردهای متفاوتی دارند، به این بازخوردها می‌گویند مکانیزم دفاعی، همیشه بزرگترین مشکلاتم را با مکانیزم دفاعی انکار حل کرده‌ام! شاید این مکانیزم دفاعی بهترین مکانیزمی است که پشتش پنهان می‌شوم... .


ده سالگی که تازه رفته بودیم پیش پدر و دیگر نباید خودمان می‌بودیم، انکار را از برادر کوچکتر یاد گرفتم! آنجا هر شخصی برای بقا یک جوری شده بود!

 

برادر دومم عصبانی، خشن، جدی، باجذبه و بی احساس شده بود، خوب بود، کسی کاری به کارش نداشت، خیلی کسی دم پرش نمی‌شد، کارش را می‌کرد، راهش را می‌رفت؛ مدینه می‌دانست حریمش را در رابطه با او!

 

خواهر بزرگم اما ساکت بود، گوشه‌گیر، توی خودش و همیشه با کوله‌باری از غم؛ همه‌ی اینها دست مایه‌ای بود برای اذیت‌های بیشتر!

 

برادر بزرگم شاید خودش بود، خوش‌پوش، بی‌اعتنا به دیگران، نه جذبه‌ای نه جدیتی، البته او هم احساس نداشت، احساس را در خشونت برادر دومم بیشتر می‌شد حس کرد تا در رفتار مهندس مآبانه‌ی برادر اول! بد نبود، کسی کاری به کارش نداشت اما حرفش نفوذی هم نداشت، رودر رو محترم بود، پشت سر اما... .

 

خواهرم (همین خواهرم که همیشه با هم هستیم) همیشه خودش بود، خودِ خودِ خودش، هیچ وقت عوض نشد، مثل همان کودکی که در میان نامردمی ها مردی بود برای خودش آنجا هم مردی بود برای خودش، اما با همه‌ی اینها، مثل همیشه که وقتی پای احساس به وسط می‌آید رقیق القلب است و شکننده، آنجا هم همین طور بود، تا وقتی مردانه می ایستاد خوب بود اما آنجا که رقت قلبش به جلو می‌راندش بازنده بود!

 

من شدم برادر دومم، من همه‌ی احساسات و عواطفم را انکار کردم، روی همه‌شان سنگ قبری گذاشتم و شدم یک دختر کم‌حرفِ بی احساس. این خوب بود، مدینه همیشه خودش را می‌کشت تا حرف‌های درونم را بکشد بیرون، اما انگار احساس‌هایم مرده بودند! خوب بود... .
این اخلاق ماند با من، تا امروز، هنوز هم وقتی می‌رنجم، وقتی شاد می‌شوم، وقتی متنفر می‌شوم، وقتی عاشق می‌شوم کمتر حرف می‌زنم؛ وقتی غم‌هایم تلمبار می‌شوند روی هم می‌نویسم، وقتی شاد می‌شوم می‌نویسم، وقتی متنفر می‌شوم می‌نویسم؛ وقتی عاشق می‌شوم می‌نویسم!
حرف که می‌خواهم بزنم کسی گوش نمی‌دهد! اشک اگر بریزم بعدترها گلایه می‌شنوم! شادی‌ها گفتن ندارد! کسی هم حوصله‌ی شنیدن ندارد! عاشقی اما حماقت است، کلاً باید انکارش کرد!

اینها را گفتم که بگویم انکار برایم ساده است، وقتی در محل کار خسته می‌شوم از همکارم راحت سکوت می‌کنم کل روز را؛ وقتی می‌گویند درس نخوان، سخت اما راحت می‌گویم بخوانم که چه؟ وقتی دلم محبت می‌خواهد راحت می‌توانم سفت و محکم باشم و بگویم اصلاً محبت چی هست؟ خیلی راحت حتی می‌توانم دوست داشتن‌هایم را انکار کنم مثل همین امسال که بردیا با همه‌ی دوست داشتنی‌هایش از دلم رفت که رفت!
انکار را خوب یاد گرفته‌ام... .

 

پ.ن: بردیا کودکی ست دوست داشتنی، گلوله‌ی انرژی، بامحبت که عاشق آن است که از من بالا برود، من بایستم و او دستهایم را بگیرد و بیاید بالا تا بایستد روی شانه هایم و دست بزند به لامپ وسط اتاق، کودکی که مادرش دوست ندارد ما را دوست داشته باشد.
پ.ن: مدینه زن پدرم است.
پ.ن: کودکی اخلاقم این نبود، واقعاً انتخابی این اخلاق را برگزیدم اما حالا این اخلاق جزیی از من است.
پ.ن: دلم می خواهد نام وبلاگی ام را عوض کنم... .

 

بارالها، دلم را به نورت روشن کن... الهی آمین



[ دوشنبه 93/8/26 ] [ 5:42 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه