دارد متن"پیتزا شکست بزرگ" را میخواند.
" بچگی پر بود از روزهایی که می دانستیم بعضی خواستهها برآورده نشدنیاند؛ گیریپ فروت، بستنی، آبمیوه، لواشک، ساعت مچی و خیلی چیزهای وسوسه برانگیز دیگر. "
به خواستههای برآورده نشدنیام میخندد! میگوید: گیریپفروت منظورت همان میوهی بیمزهی بیطمعی ست که برای افراد دارای فشار خون مناسب است؟ آخر چه کسی این میوه را دوست دارد؟ آن هم بچه؟
میخندم، میگویم همین میوهای که از آن این همه ایراد گرفتید میوهی محبوب کودکی ما بوده، میوهی خوشطعمی ست...
نمیپذیرد. ادامه میدهد بستنی، لواشک! اینها مگر دست نیافتنیاند؟ همهی کودکها میتوانند اینها را داشته باشند، حتی حتی فقیرترین کودکان در اوج فقر مادی، مگر میشود بستنی دست نیافتنی باشد؟ یا لواشک؟ اینها را به هر آدم عاقلِ بالغی که بگویید به شما میخندد، نمیپذیرد... .
او چطور میتواند بفهمد این دختر خوش پوشِ تقریباً گران پوشِ موفق امروز همان دختریست که روزی بستنی، گیریپفروت، لواشک، بادکنک و خیلی چیزهای دیگر برایش آرزوهایی برآورده نشدنی بودند، هرگز برآورده نشدنی... .
بغض دارم، میفهمی
بارالها، روزهای سخت گذشته را از یادم مبر مبادا که درک آدمها را از یاد ببرم... الهی آمین
[ دوشنبه 93/10/29 ] [ 8:9 عصر ] [ ساجده ]