روزی که پست بچههای طلاق را نوشتم، مخاطبم بچههای طلاق نبودند، مخاطبم همهی آدمهای بیخبر اطرافم بودند که فکر میکردند بچههای طلاق مجرمان بالفطرهاند! میخواستم بهشان بگویم خیلی از آدمهای اطرافتان ممکن است پدر و مادرهاشان از هم جدا شده باشند اما قرار نیست با این پیش فرض روی ما پیشداوری کنید.
امروز اما مخاطبم بچههای طلاق اند، کسانی که در این سالها عنوان این پست کشاندشان به این وبلاگ و برای من از همهی حسهای مشترکشان گفتند. حسهای مشترکمان... .
من خوب میدانم شما هم خوب میدانید پدرها و مادرهای ما نه، بلکه جامعه هم ما را دوست ندارد، سختیها و بیمهریهایی که به هر دلیلی ممکن است از طرف خانواده ببینیم به یک طرف، ظلم و جور تحمیل شده از آدمهای بیفرهنگ جامعهی دور و برمان هم از یک طرف. بدتر آنکه بیمهری خانواده ایجاب شدهی شرایط زندگیست اما بیمهری و اجحاف غریبهها ظلمی آشکار است بیدلیل تنها و تنها چون شخص بیپناهی را دیدهاند که سوژهی خوبیست برای تخلیهی عقدههای درونی آنها... .
ما یکی از والدین را نداریم آن یکی را هم که داریم کامل نداریم! ما فامیل نداریم! دوست نداریم! میدانم که یا میدانید یا خواهید فهمید حتی آدمهای مهربان قصهها هم چشمشان به ما که می افتد یاد سوء استفاده می افتند! دوستی که به او اعتماد کرده و براش درد و دل میکنی، خواستگاری که اجباراً به او میگویی نیمی از خانوادهات را نداری یا... .
هر کس به طریقی، هر کس به قدر توانش میخواهد از ما بهرهکشی کند، در اوج بیشرمی، در اوج بیوجدانی...
اینهاست که بچهی طلاق بودن را تلختر و سختتر میکند، اینهاست که باعث میشود هر بار در ذهت مرور کنی استارت این ظلمها از جایی درون خانواده زده شده فلذا نبخشی و فراموش نکنی... .
وقتی امسال مهمان ماه عسل گفت پدرم را درک میکنم، پدری که من را گذارده پشت در و رفته را درک میکنم و کار پدرش را توجیه میکرد، به این فکر کردم که چطور این را میگوید و دیدم در کنار همهی سختیهایی که کشیده الان همان جای زندگی ست که باید باشد؛ کار، درس، زندگی و یک دست پرمحبت...
اینها باعث میشود ببخشد، توان ببخشش داشته باشد؛ ولی وقتی هر روز، یک جای زندگی، آدمهای بیوجدان جامعهی اطرافمان نیشتری میزنند، هلات میدند به عقب، وقتی به سختی با زحمت و تلاش، بعد از مدتها مفارقت یک گام فقط یک گام رفتهای به سمت جلو در حالی که بقیه چندین گام را با زحمتی بسیار کمتر به جلو رفتند بعد حتی اجازه نمی دند لحظهای شیرینی این گام را حس کنی و طوری هلات می دهند که چند پله بیفتی عقب و چنان نقش زمین شوی که تنها بلند شدن دوبارهات مدتها زمان ببرد نتیجهاش میشود سخت بخشیدن و یا نبخشیدن... .
ما هر کدام زندگیهای خاص خودمان را داشتهایم، هر کدام سختیها و تجربههای خودمان را داشتهایم ولی درک کردن همدیگر خیلی سخت نیست، ما همگی دردهای مشترک و نزدیک داریم.
من نمیگویم بیایند ببخشیم چون خودم نبخشیدهام! نتوانستم ببخشم؛ نمیگویم بیایند فراموش کنیم چون خودم نتوانستم فراموش کنم؛ نمیگویم بیایند بیخیال گذشتهها شویم چون خودم نتوانستم بی خیال باشم...
من میگویم بیایند تلاش کنیم، کسی برای خوشبختی ما قدم برنمیدارد، ما بچههای فراموش شدهایم، قرار نیست روی یک ازدواج موفق که بشود مایهی دلگرمی ما سرمایگذاری کنیم، قرار نیست روی یک حامی که بشود پشت و پناه ما سرمایگذاری کنیم، قرار نیست روی دستی که دراز شده تا بلندمان کند سرمایگذاری کنیم؛ اینها رویاس، اینها خیال است... شاید پیش بیاد، شاید اتفاق بیفتد ولی شاید هم هیچ وقت رخ ندهد
ما باید روی خودمان حساب کینم، روی تلاش و ایمان و ارادهی خودمان، ما باید خودمان زندگی مان را بسازیم با تمام موانع، با تمام سختیها، ما باید یک تو دهنی بزنیم توی دهن تمام آنهایی که آرزویشان و تلاششان دیدن بدبختی ماست...
ما باید باور داشته باشیم خوشبختی هدیه گرفتنی نیست، خوشبختی توی باورهای ماست، ما آن را عملی میکنیم، شاید سالها زمان ببرد ولی ما تلاش خودمان را می کنیم؛ بیایند باور داشته باشیم که می توانیم.
خدا با ماست حتی با این که خیلی وقتها، خیلی جاها گویی حواسش ازما پرت شده....
[ جمعه 94/4/12 ] [ 11:16 عصر ] [ ساجده ]