قرار بیرون رفتن گذارده ایم، دوست ندارم این سالی یک بار بیرون رفتن هایمان تمام شود، قرارهایی که از سال آخر دانشگاه شروع شد، وقتی به طور حیرت آوری مادر بدری گفته بود: بروید بیرون، این سال ها دیگر تکرار نمی شود! و برای اولین بار اجازه داده بود بدری بیاید بیرون، بدون او تا آن روز بیرون نرفته بودیم...
رفتیم سی و سه پل، چیپس خریدیم و من روی هر چیپسی 50 تومان تخفیف گرفتم! چون تازه گران شده بود و ما خبر نداشتیم و روی آن 50 تومان برنامه ریزی نکرده بودیم! بدری و صفی متحیر نگاهم کردند و صفی گفت: تو روی چیپس هم چون می زنی؟ دونگی حساب کردیم...
سال بعد من قرار بود از اصفهان بروم، رفتیم میدان امام و دوباره دنگی چیپس خوردیم، چیپس تند فلفلی! تند بوداااا، حسااابی، مارک جدیدی بود"کیش" من و بدری فلفلی گرفته بودیم و از بس تند بود چیس صفیه را خوردیم که ساده بود و قابل خوردن، تا ساعت ها دهانمان می سوخت ولی چیپسش چیپس بود
سال بعد من برگشته بودم، رفتیم سی و سه پل، بچه ها برایم رانی خریدند که قرارش را از قبل گذاشته بودیم، بعد هم رفتیم اسنک خوردیم و من هنوز مثل همیشه شاد و سرخوش بودم، حرف می زدم، وسط راه می رفتم، سفارش می دادم، غر می زدم، بعد هم رفتم به گارسون گفتم بیاید ازمان عکس بگیرد! که نتیجه اش بدری و صفی آب شدند از خجالت و گارسون بهمان خندید و من بی خیال نگاهم به دوربین بود. مهمان بدری بودیم
سال بعدش آنها آمدند خانه یمان، مادر از کربلا آمده بود و راه دور خانه ی ما، کوچه ی طولانی، بارانی که ناگهان شدت گرفت، وقتی رسیدند چادر بدری و مانتو صفی خیس خیس بود، انداختیم خشک شود و صفی با لباس های من عکس گرفت... برایشان سوهان آورده بودم و آنها برای مادر یک جعبه شیرینی خوشمزه که من بردمشان قم... کلی سر عکس گرفتن غر زدم، چقدر خندیدیم و آخرش معذب بودیم جلوی بقیه! کاش رفته بودیم بیرون اما من فرصت نداشتم
سال بعدش مهمان صفی شدیم، دوباره به صرف اسنک و باز به گارسون گفتم عکس یادگاری ازمان بگیرد، همان گارسون قبلی بود...
سال بعد و سال بعد و سال های بعدش؛ نمی دانم کجا بود که آنها عوض نشدند و من عوض شدم!
پارسال پسر بدری نزدیک به یک ساله بود، و خودش همان شخصیت متین همیشگی با تیپی گران تر و شیک تر، صفی همان شخصیت سرخوش بود، با خستگی هایش، با خنده هایش که شاد می کرد جمع را، با...
و من، نه برای وسط راه رفتن و وسط نشستن چانه می زدم، نه وسط حرف هایشان می پریدم، نه اصلا حرف می زدم! فکر کردند ناراحتم، پاپی ام شدند که چه شده؟ اما چیزی نشده بود...
امسال رفتیم خانه بدری، بچه اش دو ساله شده بود، خواسته بود من یکی دو ساعت زودتر بروم که نرفتم و بعد گلایه کرد، می خواست برنجش را من دم کنم! من کدبانوترم یعنی؟ صفی 50 روز دیگر می رود خانه ی خودش، پر از استرس بود، با خستگی های همیشگی اش، میان بدو بدوی کلاس و مدرسه و اینها باز آمده بود، اما مثل همیشه سرخوش، با خنده هایی که فضای جمع را عوض می کرد
این بار دیگر فکر نکردند ناراحتم یا چیزی شده، این بار از روزهای دانشگاه گفتند که یادت هست همیشه می خواست وسط راه برود؟ نگاهی به خودمان انداختم، من کنار بودم، حتی موقع عکس دیدن وسط خودم و بدری جا باز کردم برای صفی! داوطلبانه! ساکت بودم و دغدغه های صفی را گوش می کردم برای جهیزیه، برای مراسم، برای مواد غذایی توی یخچال؛ بدون آنکه بخواهم درد و دل کنم، حرف بزنم برای سبک شدن و یا از شکست هایم بگویم!!!
کی عوض شدم؟ کی شیطنت هایم تمام شد؟ کی خنده هایم رفت؟ کی حرف هایم تبدیل شد به سکوت؟ کی شنونده شدم؟ کی کدبانو شدم؟ اصلا چرا عوض شدم؟
بارالها! ایمانمان را قوی تر، شادیمان را عمیق تر، دوستی هایمان را پایدارتر، دل هایمان را آرامتر بگردان... الهی آمین
[ چهارشنبه 94/5/7 ] [ 2:10 صبح ] [ ساجده ]