باز آمد بوی ماه مهر، ماه مدرسه. بچه که بودیم اواخر تابستان نه تنها دنیای ما که طبیعت هم رنگ و بوی دیگری به خود میگرفت، برگ درختان، نسیمهای نیم روزی، جادهی خاکیِ میانبرِ بلااستفاده که به جز ایام مدرسه که صبح و ظهر بچه مدرسهای ها با سرازیر شدن از مادی و بالا رفتن از آن خاکهایش را کوبیده تر میکردند. اواخر شهریور عید دیگری بود که ما را برای بار دوم در سال نونوار میکرد، مانتو و شلوار، کیف و کفش. رنگ و بوی زندگی شاد میشد با آمدن پاییز؛ تلویزیون باز آمد بوی ماه مهر را میان برنامهی کودک و نوجوان پخش میکرد، تکاپوی والدین برای آماده نمودن فرزندان و تغییر حال و هوای خانه از فصل تفریح به فصل درس و مدرسه.
مهر یعنی تابستان خود را چگونه گذراندهاید و اینجا بود که همهی شادیهای شروع مدرسه تمام میشد، تابستان خود را چگونه گذرانده بودیم؟ نه خبر از سفری بود، نه مهمان ویژهای و نه اتفاق خاصی؛ مادر اسمهایمان را نوشته بود کلاس قرآن و نقاشی و خط، بعد مثل همهی سال رفته بودیم کلاس و برگشته بودیم خانه، نشسته بودیم پای تلویزیون و کارتن های قشنگ دیده بودیم از "میتی کمان" و "بل و سباستین" و "حنا دختری در مزرعه"؛ پنج شنبهها رفته بودیم سر خاک پدربزرگ، مادربزرگ و دایی، جمعه ها رفته بودیم نماز جمعه و بعدش پارک هشت بهشت، تا غروب هم خسته نشده بودیم از بازی و در نهایت بازگشته بودیم خانه. اما معلمها به این اتفاقات نمره نمیدادند ما باید از شیراز مینوشتیم و شاهچراغ و تخت جمشیدش، یا از یزد و بافت تاریخیاش، از مشهد و امام رضا و خواجه ربیعش؛ فقر حتی نمره هم ندارد.
همهی تابستانهایمان شاد گذشته بود اما در فقر مهم نیست شادی یا نه، حتی نمره هم مال پولدارهاست...
بارالها! شادی را مهمان دلم کن... الهی آمین
[ دوشنبه 94/6/16 ] [ 2:29 صبح ] [ ساجده ]