نمیدانم چرا بعضی وقتها ازدواج این قدر پررنگ میشود؛ یعنی نمیدانم چرا در یک برهههایی از زمان همه و همه از ازدواج میگویند بعد دوباره همه چیز برمیگردد به روال عادی و سکون و سکوت بعد دوباره این قصه تکرار میشود.
میگوید: تو با این همه زرنگیت چرا تا حالا ازدواج نکردی؟!
یاد سخن 7-8 سال پیش حمیده میافتم او هم همین را گفته بود و من مانده بودم چه جواب دهم، آخرش هم انداختمش روی شوخی و در رفتم از جواب دادن؛ حالا همان جمله را دوستی دیگر میگوید از شهری دیگر! میگویم: آنجا که موفق شدم، موفقیت دست من بود، اما ازدواج! تایید میکند و سخن قطع میشود؛ اما من میمانم و یک عالمه فکر...
فکر این که آنجاهایی که موفق شدم در پی موفقیت بودم اما ازدواج! این که بچهها میگویند دافعه داری نسبت به پسرها، این که راست میگویند بدون این که بدانم چه اتفاقی میافتد، میدانم روی زیادی بهشان نمیدهم و آنها هم حریمم را حفظ میکنند، این که هر وقت اعتماد کردم بیشتر مطمئن شدم مردها کلاً خیلی عوضی اند. خوب همه ی اینها را که بگذاریم کنار هم، بعد جمعشان کنیم با بقیهی شرایط جواب مشخص است.
کاش از این سوالهای مسخره نپرسند از آدم
[ شنبه 94/6/28 ] [ 11:56 عصر ] [ ساجده ]