از بچگی مادر یادمان داد محکم باشیم. وقتی پدر در کار نبود خودمان باید محکم بودن را یاد میگرفتیم، مادر حامی ِ خوبی بود، اما توی جامعهی مرد سالارِ مظلوم کش ما حمایت مادر کافی نبود؛ خودمان باید محکم میبودیم! خواهر یادم داد اشک نریزم، توی جامعه باید از پَس خودمان برمیآمدیم، پس گریه معنا نداشت، باید مردانه میایستادیم.
پیش پدر انکار را یاد گرفتم، یاد گرفتم کسی نباید به دنیای درونم راه یابد، یاد گرفتم سرد و بیروح باشم، محکم باشم، بیتفاوت باشم، ساکت باشم. خیلیها تلاش میکردند برای برداشتن این مهر سکوت اما فقط نگاهشان میکردم.
از پیش پدر که بازگشتیم همه چیز فرق میکرد؛ به قدر کافی شکسته بودیم، سکوت کرده بودیم، استحکام نشان داده بودیم، حالا به مامنی امن آمده بودیم، انگار آن همه استحکام درونمان شکسته بود؛ به نگاهی، به کلامی، به بازخوردی، رفتاری یا صحنهای منفجر میشدیم! گاهی این انفجار به اشکی بود که بیاختیار و به سرعت جاری میشد، گاه پرخاش بود و گاه... . هر چه بود بد بود. دوباره باید استحکام را تمرین میکردیم. شاید سختتر و جدیتز از قبل؛ مامن امنی که به دامانش بازگشته بودیم، آن روزها روی دیگری داشت، چهرهای که هنوز تغییر نیافته، بیرحم و تلخ و گزنده.
من هنوز مهر سکوت بر لب داشتم و تمرین استحکام میکردم؛ اما خواهر این روزها پر از احساس بود، به خانواده که ابراز احساسات میکرد احساس میکردم یک چیزی در درونم کم است، سعی کردم بااحساس باشم، سعی کردم از پوستهی سرد و بیروح دورنم بیرون بیایم، ذوق کنم، شاد شوم، مهر بورزم، حتی قربان صدقه بروم!
هنوز آدمهای دور و برم معتقدند مرز دارم، دیواری دورم هست، گاهی آدمهای دور و برم خیلی سخت دنیای درونم را میفهمند، هر چه باشد من هنوز آن مهر سکوت را دارم! محکمام مثل کودکی، پس گاه خیلی دیر سختی روزگار را بروز میدهم، گاه که سخن میگویم باورشان نمیشود حرفهایم! آن قدر محکم بودهام که دوستان و همکارهای دور و برم زندگیام را مدینهی فاضله تجسم میکنند! اما یک واقعیت تلخی هست، عطوفت، مهربانی، احساس اینها جزئی از وجودم شدهاند یا بودهاند و همین دارد خردم میکند. همین شده پاشنهی آشیل!
خدایا! راضی به شکستنم نباش، این روزها اشک بیامان میآید، این روزها سکوت را دوست دارم اما سکوت آرامم نمیکند، حرفهایت تسلی روح است اما برایم کافی نیست، خودت را میخواهم...
[ پنج شنبه 94/8/14 ] [ 10:34 عصر ] [ ساجده ]