وقتی 18 سالم بود و برای دوستام خواستگار میومد، دلم براشون میسوخت؛ نسبت بهشون حس کسی را داشتم که در حقش اجحاف شده، وقتی 20 سالم بود هم هنوز همین احساس و همین دیدگاه را داشتم. حتی توی 22 سالگی؛ وقتی 24 سالم شد حس کردم سن مناسبی برای ازدواج ولی من هنوز یه عالمه اهداف بلند مدت داشتم که بهشون نرسیده بودم، از طرفی خواهر بزرگترم هنوز مجرد بود پس بازم به ازدواج فکر نکردم. وقتی 26 سالم شد، ترس برم داشت، گفتم سنم داره میره بالا، اگر الان ازدواج نکنم بعد دیگه موقعیتش پیش نمیاد. اون موقع بخاطر سن و نه به خاطر نیاز برای اولین بار به ازدواج جدی فکر کردم. توی سی سالگی هنوز مجرد بودن مهم نبود، داشتم زندگی خودم را میکردم، خواستگار میخواست بیاد، میخواست نیاد! ولی یکی دو ساله وقتی دور و برم را نگاه میکنم و میبینم همه هم سن و سالهام ازدواج کردند غصه ام میشه، وقتی میبینم به لحاظ موقعیت اجتماعی، تحصیلی، روابط اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و خیلی جنبه های دیگه هیچ کم و کسری ندارم اما...
برای دختر همسایه خواستگار اومده و من بغضم گرفته، امیدوارم خوشبخت بشه اما یعنی ازدواج در تقدیر من نیست؟
خدایا شکر!
[ چهارشنبه 96/5/11 ] [ 8:35 عصر ] [ ساجده ]