سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بعضی وقت‌ها یک فاتحه بهترین هدیه‌ایست که می‌شود به یک نفر داد، اگر قرار است اینجا را بخوانی یک فاتحه بخوان.

از وقتی من بودم او هم بود، خواهر بزرگتر بود؛ همه بچگی ما با هم گذشت، توام با معصومیتی کودکانه اما در تمام لحظات یادم می‌داد که در زندگی مرد باشم، فریب نخورم، خم به ابرو نیاورم، جلوی نامردمان اشک نریزم، گلایه نکنم... خیلی چیزها را یادم داد. خیلی چیزهایی که دیگر بچه‌های دبستانی بلد نیستند، نیاز هم نیست بلد باشند اما اگر بچه طلاق باشی باید بلد باشی.

هر شب کف دست‌هایمان را با هم قد می‌گرفتیم و بعد از هر حمام رنگ پوستمان را با هم قیاس می‌کردیم؛ پوست او روشن‌تر از پوست‌من بود اما صورتش تیره‌تر از صورت من.

چقدر گوشواره‌هایش را دوست داشت، گوشواره‌هایی با نگین بنفش رنگ که الان نمی‌دانم نامش چیست، گوشواره‌هایی که به اجبار مدرسه از گوشش درآوردند و جایش را دو نخ سفید گرفت! از سوپ هویج، کوکوی سبزی و شلغم متنفر بود.

حتی روزه‌هایمان را هم با همدیگر یواشکی می خوردیم، به خاطر یک آلوچه یا یک تکه زولبیا! کلاس پنجم که بودم برایم تولد گرفت، اولین تولد زندگی‌ام، کیک هم خریده بود، چگونه نمی‌دانم. کادوی روز مادر را هم او یادم داد که بخریم، آن سال برای مادر دو کادوی یک شکل خریدیم (دو برس، دو جفت شانه) و مادر هیچ کدامشان را برنداشت؛ در عوض سال بعد برایش با تکه پارچه‌های توی خانه لوازم آشپزخانه دوختیم، من دستگیره و خواهرم دمی...

تا آن سال کذایی که دایی فرستادمان پیش پدر؛ زندگی جهنم شد، یک باره بزرگ شدیم، قد کشیدیم، او شد بانوی خانه، پدر نگذاشت درس بخواند، صبح‌ها صبحانه نخورده باید خانه را جارو می‌زد، چایی پدر را دم می‌کرد، ناهار را می‌پخت، گاهی برای سی نفر یا بیشتر، فقط یک نوجوان مقطع راهنمایی بود، سنی نداشت. سال چهارمی که پیش پدر بودیم، توی آن سال‌هایی که نماز خواندن جرم بود، شبهای قدر رفتیم منزل همسایه، یعنی او مرا برد، آنجا بود که به خدا التماس کرد برای بازگشتن... همان سال مادر برمان گرداند.

با چه زحمتی سه سال راهنمایی را یک ساله خواند اما دبیرستان را باید به مدرسه شبانه می‌رفت؛ شبانه رفتن هزینه داشت. چقدر التماس مدیر را کرد تا او را بدون شهریه ثبت نام کند. عاشق ریاضی بود اما دبیرستان شبانه و رشته ریاضی؟ سه سال متوقف شد تا درس‌های ریاضی فیزیک ارائه شود و نشد؛ کلی با او حرف زدم تا به این وقفه پایان دهد، با نارضایتی تغییر رشته داد. همه این سال‌ها کار می‌کرد تنها کاری که توانسته بود با تحصیلات پنجم ابتدایی دست و پا کند کار در تولیدی خیاطی بود. کار را از او پنهان می‌کردند چون با یکبار دیدن یاد می‌گرفت، پیشرفتش برایشان قابل قبول نبود، حقش را می‌خوردند، حقوقش را نمی‌دادند.

عاشق ادامه تحصیل بود، عاشق پیشرفت، به دنبال بهترین‌ها بود، متد گرلاوین و دیگر متدهای توی بازار او را اغنا نمی‌کرد، به دنبال متدی بی‌عیب و نقص بود که استاد محمود مقبل اصفهانی را پیدا کرد، شهریه کلاس‌های ایشان را نداشت، برای آنکه از عهده بربیاید وام گرفت؛ حالا کارگاه تولیدی خودش را داشت، با چند چرخ و کلی دم و دستگاه که همه را با کار در تولیدی خیاطی فراهم کرده بود اما وقتی بنا شد مادر خانه را بفروشد، بدون جا شد؛ آن همه وسایل را چه می‌کرد؟ همه را یا فروخت یا بخشید. آن موقع ترم آخر دانشگاه بودم.

لیسانس که گرفتم بیکار شده بود، افسرده، بی‌حوصله. او بود و تختش، حوصله کسی را نداشت. برای تولدش یک پفک پنجاه تومانی خریدم، از این پفک‌های کوچک، گذاشتم زیر بالشتش و روی آن نوشتم تولدت مبارک؛ چقدر ذوق کرد! انگار دنیا را به او داده بودم، با ذوق بازش کرد دو نفری خوردیم. آن سال برای اولین بار دو نفری با کاروان آمدیم قم، هزینه کاروان هر نفری 1500 تومان بود که ما نداشتیم! یک نفر بانی شده بود ما را آورد قم.

همان سال از خانه زدیم بیرون، جسور بود و اهل ریسک؛ برعکس من که همیشه حاشیه امن را حفظ می‌کردم؛ او راهی تهران شد من راهی منزل برادرم. او پیشرفت کرد من عصبی و کم‌طاقت شدم! تهران رفته بود توی یک شرکت مشغول کار شده بود، با پول فروش وسایل کارگاه خانه اجاره کرده بود، وسایل خریده بود. مهمتر از همه کنکور داده بود و رفته بود دانشگاه. سال بعد آمد قم مرا هم کشاند پیش خودش. دنبال کار بود، می‌خواست برای من هم کاری کند، صبور بود و پرتلاش
برای کلاس‌هایش می‌رفت تهران و برمی‌گشت، سال بعدش یک کار پیدا کرد، به سرعت حقوقش از ماهی 100 هزار تومان رسید به 1200000 ! آخر به جای سه نفر کار می‌کرد، شبانه روز، بدون وقفه، تعطیل و غیرتعطیل نمی‌شناخت، برای من هم همانجا یک کار تعریف کرد! با ماهی 250 هزار تومان که بعدها شد 400 تومان. از همان لحظه‌ای که کار پیدا کرد گفت امثال من و او که جایی نداریم، آینده‌ی مشخصی نداریم، پدر و برادر و همسری نداریم که حمایتمان کند باید حداقل یک سرپناه برای خودمان داشته باشیم. گفت اگر روزی نانِ خوردن نداشته باشیم مهم نیست اما باید جایی برای ماندن داشته باشیم. همه حقوقش شد پس‌انداز برای خرید خانه. حتی برای نیازهای ضروری نیز از روی حقوقش برنمی‌داشت.

عاشق قم بود، عاشق دعای کمیل و زیارت جامعه، عاشق صحن آیینه... می‌گفت آرامش حرم هیچ کجا نیست، می‌گفت قم اگرچه هیچ ندارد اما یک حرم دارد که به هر چه بگویی می‌ارزد؛ حاضر نبود از قم برود اما درست موقعی که قرار بود خرید کنیم زندگی بچه‌های خواهرم افتاد در دست‌انداز، خواهرم از عهده مدیریت امور برنمی‌آمد، بلد نبود چکار کند؛ از طرفی منزل مادر در دورترین نقطه شهر بود، گفت اشکال ندارد می‌رویم اصفهان یک جایی را می‌گیریم که هم مادر بیاید مرکز شهر، هم خواهر نزدیکمان باشد و بتوانیم کمکش کنیم. دلم رضا نبود به رفتن؛ دل خودش هم رضا نبود اما مشورت که کرد قصه رهبر را برایش مثال زدند. گفت اشکالی ندارد به خاطر آنها می‌روم. دهانم بسته شد هیچ نگفتم اما دلم رضا نشده بود. خانه را که خرید خواهر بزرگم زد زیر قول و قرارشان، من هم همان موقع قم استخدادم شدم او ماند و چاهی که با طناب خواهر بزرگتر رفته بود توی آن.

همچنان مستاجری ادامه داشت، تازه افتاده بودیم روی غلطک و داشتیم بدهی ها را یکی یکی صاف می‌کردیم که ماشینش را دزد برد، درست روزی که داشت برای دفاع از پایان نامه می رفت. همان موقع بیکار هم شد. از غصه چقدر لاغر شد، چقدر حرص خورد، حقوق من کفاف اقساط بانک را می کرد اما کفاف بدهی های دستی را نه... چقدر شرمنده شد، چقدر خجالت کشید اما چاره نداشت. به همه جا سر زد، دست به دامن همه کس شد بلکه کاری بیابد. نشد

دوباره گرد افسردگی پاشیده شد توی خانه مان، نصف‌شب ها از صدای گریه‌اش بیدار می‌شدم؛ سوره طه می‌خواند، هر شب، نصف شب. وقتی چسبید به نوشتن کتاب هم هنوز افسرده بود، کتاب نوشتن یعنی هزینه کردن، دو سال عمرش را هزینه کرد، به جز هزینه های مادی؛ همه نگرانی و دغدغه‌اش این بود که مبادا عمر استاد تمام شود و کتاب او نیمه مانده باشد، می خواست استادش نتیجه زحماتش را ببیند. برای مرحله مرحله کار وقت گذاشت، از بسم ا.. اول کتاب گرفته تا ...

حالا کتابش رفته نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران، حالا استادش زنگ زده که از کتابش استقبال خوبی شده اما خودش نیست.

همه رویاهایمان را نیمه گذاشت و رفت؛ قرار بود با هم خانه بسازیم، قرار بود ماشینمان را نو کنیم، قرار بود رانندگی یاد بگیریم و ماشین قدیمی را بدهد دست من، قرار بود جلد دوم کتابش را بنویسد. قرار بود دو نفری خیلی کارها بکنیم. قرار بود دیگر تنهایی کربلا نرود، قرار بود من هم همراهش بروم، عاشق پیاده روی کربلا بود. نزدیک اربعین که می شد دلش پر می کشید.

چقدر زخم زبان می‌شنید: آدم بیکار، آدم بی‌پول کربلا رفتنش چی بود؟ همه می‌گفتند از غریبه‌ها گرفته تا مادر و خواهر و برادرم. می‌گفت مگر هزینه کربلای مرا آنها می‌دهند؟ نه لباس می‌خرم، نه مثل دیگر دختران هزینه‌های دیگر دارم، یک آرایشگاه نمی‌روم همه دلخوشی‌ام همین سالی یکبار کربلاست. اربعین توی خانه بند نبود، می‌گفت با کمترین هزینه می‌روم چرا اینقدر این کربلا سر دل آنهاست؟
امسال با هم رفتیم کربلا. دو نفری، مرا به اصرار برد.

حالا نیست؛ حالا برای همیشه رفته است.
خواهر داشتن خوب است
اما خواهر خوب داشتن خوب نیست
یک خواهری که همیشه همدم و مونست باشد خوب نیست
یک خواهری که وقتی یک عالمه غم می‌پاشند روی دلت بیاید بغلت کند، موهایت را شانه بزند خوب نیست
یک خواهری که همیشه مرد خانه باشد خوب نیست
خواهر داشتن خوب است اما یک خواهری که برایت همه کس باشد خوب نیست
خواهری که با هم خلاف کنید، با هم گردش بروید، سفر کنید، برنامه ریزی کنید، پول پس‌انداز کنید، خرید کنید، خوب نیست
چون وقتی برود، به خصوص اگر زود برود آن وقت همه چیز آدم می رود
وقتی می‌گذارندش توی قبر به چشم خودت می بینی همه چیزت می‌رود
وقت وداع می‌بینی فرشته روی زمینت می‌رود


+98 خواهرم بود، دختری در راه افتاب یگانه خواهرم بود، خواهری که دیگر نیست



[ دوشنبه 97/2/17 ] [ 1:52 صبح ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه