دبستانی که بودم شب را زیاد به تصویر می کشیدم.
آسمان سیاه شد، ماه و ستارگان، آرامش شب و ادم های خواب، خوابِ خواب، من و مادر و خواهرم که خواب بودیم.
اما هر سال معلم ها به نقاشی ام خرده می گرفتند و آخرین بار معلم کلاس سوم نقاشی ام را به تمسخر گرفت که به یک برگه ی سیاه چه نمره ایی بدهم؟ او به من صفر داد و حتی ماه و ستاره های و آرامش نقاشی ام را ندید!
هیچ کدام آن ها نمی دانستند ماه نماد مادر است و خورشید پدر. من پدری نداشتم که دوستش بدارم و نمادش را به تصویر کشم. هیچ کدام آن ها روانشناسی نمی دانستند....
و من از آن پس آموختم که خورشید را به تصویر کشم حتی اگر دوستش نداشته باشم چرا که معلم ها تنها به خورشید نمره می دهند به روزی که توی آن نشاط و شور و هیجان است نه به شبی پر از آرامش و آرامش و مهـــــــــر
و الان سکوت می کنم. مجبورم می کنند به سخن گفتن. نگاهشان می کنم. من حرفم نمی آید. اما آنها کسی را می خواهند که سکوت را بشکند. آن ها نگرانند. سکوت را می شکنم. سخن می گویم. گلایه نمی کنم. حرف های عادی می زنم. از همان حرف های روزمره. اما آن ها سکوت می کنند. آن ها تحمل حرف هایم را ندارند. حتی اگر حرف هایی عادی باشد. باز سکوت می کنم.
کاش مثل نقاشی های بچگی می فهمیدم باید چه کنم.
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد...
توکل هم باید کرد...
کاش امسال زود تمام می شد خیلی زود
پ.ن.1. از بدو شروع به کار این وبلاگ اون آهنگ سمت چپ به کسی تقدیم شده هر بار که تغییر کرده یعنی این بار تقدیم شده به یه نفر دیگه. احتمالا اگر تا حالا وسوسه شدید که صدای آهنگ را ببندید متوجه ی این موضوع هم شدید. اگر مایلید ببینید این بار به کی تقدیم شده کافیه یه بار موس را ببرید روی آیکون مدیا
[ سه شنبه 88/2/1 ] [ 3:7 عصر ] [ ساجده ]