در 37 سالگی می توان حس خواهری که دیگر نیست را درک کرد، آخرین گفت و گوهایمان شبیه همین درگیری های ذهنی الانم بود...
در 37 سالگی به خودت می آیی، چند قدمی تا 40 سالگی فاصله نیست، اگر متاهل بودی الان حتما دختر/پسرت وقت ازدواجش بود یا شاید چند تا فینگلی اعصاب خرد کنِ دوست داشتنی دوربرت مامان مامان می گفتند. اما هیچ کس این دخترِ معمولیِ کمی مذهبی را دوست نداشت.
و هیچ کس نمی فهمد هر چقدر هم خودت، خودت را دوست داشته باشی گاهی نیاز داری کسی دوستت داشته باشد، گاهی دلت می خواهد مانند کودکی که درآغوش مادرش جا خوش می کند، در آغوشی پرمهر جا خوش کنی.
از اینها که بگذریم قسمت دردناک قصه تکاپوی برخی دوستان برای شوهردادنت تر است که تلخ تر از تنهایی ست، گزینه هایی که نمی دانی به کدام ویژگی بارزشان باید دلخوش باشی!
و بدتر از آن اینکه هر چه هم مستقل باشی باز هم گویی زیر یوغ برادری! برادری که با هر گونه استقلال و پیشرفتت مخالف است، جدای از سن و سال، جدای اینکه حاضر نیست در سختی ها به قدر نیاز دستگیرت باشد فقط چون مجردی از نگاه او حق پیشرفت نداری! نباید بعد از چنننندین سال صرفه جویی، قناعت و کار مداوم برای خودت خانه یا ماشین داشته باشی، اینها حق تو نیست فقط حق بچه های اوست! در حالی که اگر بدون هیچ گونه دارایی در منزل مادر باشم و اتفاقی بیفتند قبل از هر کسی خودش است که آدم را بیرون می اندازد تا سهم الارث فرزندانش ضایع نگردد!
فکر می کنم اکنون که فضا این قدر سنگین است، دختران مجرد نسل قبل یا نسل های قبل چه فضایی را متحمل شده اند؟
37 سالگی... سنی که قرار بود در آن جهان را فتح کنی اما همه ی دستآوردن تنهایی، خستگی و کمی امید است
[ چهارشنبه 99/8/28 ] [ 11:38 عصر ] [ ساجده ]