10-12 ساله که بودم تلویزیون یک فیلم خارجی نشان داد، داستان دو برابر که دردریای طوفانی قایق کوچک بادی یشان واژگون شد، یکی زنده ماند چون محکم تنه ی قایق را نگه داشت و دیگری مرد چون کم آورد و قایق را رها کرد. برادری که زنده مانده بود افسردگی گرفت، بارها خودکشی کرد و منفور مادر شد، به جرم زنده ماندن! موقع تماشای فیلم مدام از برادرم می پرسیدم او که تقصیری ندارد چرا برای زنده ماندنش خودش را مقصر می داند، او فقط قوی تر بود، همین! برادرم کلافه شده بود.
تلویزیون را روشن می کنم، سینمایی «مردم عادی» نیمه فیلم است اما چون خارجی ست نگاه می کنم، بعد صحنه های روانکاوی وسط فیلم که شباهت زیادی به روان پویشی دارد جذبم می کند، در آخر می فهمم همان فیلم بیست و چند سال پیش است، میفهمم من زنده ماندم چون قوی تر بودم، می فهمم من همان عذاب وجدان را دارم، همان میل به خودکشی، همان سرزنش، همان نیاز، همان تنهایی، همان خشم
[ جمعه 99/8/30 ] [ 10:34 عصر ] [ ساجده ]