سه سال پیش
از پله ها پایین می آیم و می رسم به حیاطِ گلی که داره توش بنایی می شه! خواهر شماره ی 2 پشت سرمه. مامان داره با بناها حرف می زنه. یه جملش را می شنوم. می گه: صبر کنید از بچه ها بپرسم. می یاد جلوی من، یه متر دستشه، شروع می کنه به حرف زدن: ببین ب....
شونه هام را می اندازم بالا و هنوز کلمه ی اول توی دهن مامانِ می گم: نمی دونم. بی توجه به همه چیز از خونه می رم بیرون و کمی اون طرف تر منتظر خواهر شماره 2 می شم.
« چرا باید برای این خونه نظر بدم؟ این خونه ی ما نیست. این خونه ی مامانِ. چرا باید کاری کنم یا حرفی بزنم؟ خسته شدم. از همه چیز بدم می یاد. از بنایی. از این نکبت. هر بار که خونه ساخته می شه و زندگی سروسامانی می گیره، هر باز که می خوایم یه نفس بکشیم و مثل آدم ها زندگی کنیم، مامان خونه را می فروشه و یه جای جدید. روز از نو روزی از نو! دوباره بنایی، خاک، گچ، رنگ، سیمان... وایسا شن بیار تو خونه، آجرها را جابه جا کن، چارچوب درها را رنگ کن، از کف اتاق گچ ها را با کاردک بکن....
به این امید که تموم می شه و یه زندگی آدم وار! اما تمام نمی شد! نمی خواستم توی این خونه نظر بدم. چرا باید نظر می دادم. نمی خواستم کمک کنم. مگه من پسر بودم؟ چرا باید از 7 سالگی تو بنایی بزرگ می شدم؟»
خواهر شماره ی 2 می یاد بیرون. چهرش پر از خشمه!
- مگه مامان چی کارت کرده بود که باهاش این طوری رفتار کردی؟ بغض گلوش را گرفته بود، مگه چی کارت داشت؟ نمی تونستی ....
درونم پر از خشمه، اما از این که مامان تا این حد ناراحت شده شرمگین می شم. جوابی برای گفتن ندارم...
امسال
کتاب را برمی دارم. شروع می کنم به پرسیدن. 3 روز برای امتحان وقت داشته. توی این 3 روز که چه عرض کنم توی این مدت دست به سیاه و سفید نزده اما درس هم نخونده. این 3 روز کتاب دستش بود اما می دونم اون جور که باید و شاید نخونده. یه جورایی اصلا نخونده. پیش خودم می گم شاید با پرسیدن برخی نکات براش گفته بشه و توی این چند ساعت باقیمونده یه جورایی براش دوره بشه.
می دونم این طرح جواب نمی ده ولی توصیه های هر روزه ی خواهر شماره ی دو رهام نمی کنه! هواش را داشته باش؟ ازش بپرس؟ یادش بده؟...
می پرسم!
وجودش را خشم می گیره، ناخنش را محکم فرو می بره توی انگشتش، شروع می کنه به جوییدن لب هاش، نگاهش پر از تنفره، حتی یک کلمه هم جواب نمی ده.
می دونم سکوتش 2 دلیل داره، اون چه که بلده در حدی نیست که پاسخ گو باشه و تنفر...
اون از من متنفره
خرد می شم، نگاهش می کنم، کتاب را می زارم روی پله، شاید حالا که فهمیده هیچی بلد نیست دو کلمه بخونه.
تنفر رهاش نمی کنه، نگاه پر از تنفرش را بدرقه ی راهم می کنه...
از هر دستی بدی از همون دست پس می گیری
[ شنبه 88/3/9 ] [ 7:47 عصر ] [ ساجده ]