باز هم همان گلهای آبی روی زمینه ی سفید؛ گلهای ناآشنایست و آبی غریبی، نه گل رز است و نه لاله( آن روزها به نظرم فقط همین دو گل را داشتیم)، نه آبی آسمانی و نه آبی کم رنگ، نه آبی پررنگ اما هر چه هست هر بار چنان مرا محو می کند که تمام آن مدت که مادر خم و راست می شود، به سجده می رود و می نشیند؛ نگاه من از آن گلها بریده نمی شود.
هر بار تکیه ام را می دهم به جا رختخوابی و غرق در گلها می شوم و مادر جلوام نماز می خواند، نمی دانم چرا هرگز مادر را از کناره به نظاره ننشستم یا حتی از روبرو؛ شاید آن گونه نگاهم از گلها بریده می شد.
مادر چادرش را جمع می کند و می خواهد برود؛ می دوم جلو
- مامان منم می خواهم نماز بخونم
مادر تکه پارچه ای برای جانماز برایم پهن می کند و می گوید بیا، روی این نماز بخون
- چادرم می خوام
- تو هنوز کوچولویی نمی خواد چادر سرت کنی
مشغول خواندن می شوم و حال رکوع، دستهایم آویزان است تکانشان می دهم، از خودم می پرسم پس دستهام را چی کار کنم؟ این جوری که دستهام تکون تکون می خورند!
می دوم سمت آشپزخانه
- مامان وقتی دولا می شم دستهام را چی کار کنم؟
- وقتی می ری به رکوع؛ الآن برو ببینم، برو به رکوع تا بهت بگم
- اینجا توی آشپزخونه!؟
- آره
- کدوم طرفی برم رکوع!؟
- از این طرف که من ببینمت
می روم به رکوع و دستهایم همچنان آویزان است...
- خب حالا دست هات را بزار روی زانو هات
برمی گردم سر جانماز، حالا رفته ام به رکوع و دستهایم روی زانوهایم است و به این فکر می کنم که اینجا یک مثلث درست شده از دستها و پاها و بدنم...
پ.ن.1. بچگی چقدر حساستر بودیم روی نماز و احترام به نماز و مکان نماز و همه چیز آن؛ بچگی چقدر ساده بودیم و بی ریا
پ.ن.2. اون روزها دوساله بودم
پ.ن. 3. یکدفعه دلم برای اینجا تنگ شد اومدم یه سری بزنم دیدم هنوز هم عزیزان لطف داشته اند و سر زده اند یکهو دلم هوای نوشتن کرد.
پ.ن.4. کاش می شد همه ی حرفهای دلت را فریاد بزنی؛ من خیلی نگرانم، من دلتنگم، دلتنگ آرزوهام... برام دعا کنید، دعا کنید...
« خدایا! به تو پناه می برم از اینکه چیزی از تو بخواهم که به آن آگاهی ندارم و اگر مرا نبخشی و مشمول رحمتت قرار ندهی از زیان کاران خواهم بود.» سوره هود، آیه 47
[ پنج شنبه 87/9/14 ] [ 10:18 عصر ] [ ساجده ]