ماشاءالله به این آفریده های دوست داشتنی خدا؛ بگید ماشاءالله، زنده باشند ان شاءالله بعد پست را بخونید
ما سه تا جوجه خریدیم، سبز و صورتی و سفید، جوجه صورتیه همون اوایل مرد؛ و چقدر ناراحت کننده رفت. جوجه ی من – جوجه سفیده- ماشاءالله خوب جنب و جوش داشت اما تا امروز یه ذره هم قد نکشیده، یعنی کنار یه جوجه یه روزه که بزاریمش یه اندازه اند با این تفاوت که این یه کم پر درآورده! جوجه سبزه- جوجه ی خواهرم- ماشاءالله رشدش بد نیست اگر چه از جوجه پارسالی ها کوچولوتره.
همون طور که گفتم جوجه سفیده جنب و جوش زیادی داره و برای یک هدف خیالی چنان بدو بدوایی توی اتاق می کنه که بیا و ببین، وقتی جوجوی من شروع به دویدن می کنه، جوجه سبزه هم پشت سرش شروع می کنه به دویدن، وقتی بهش رسید محکم یه نوک می زنه توی سر جوجوی من! و بعد خودش می زنه جلو!
با مامان که راجع به این مسئله صحبت می کردم گفت: خوب حتماً سبزه خروسِ که این کارها را می کنه...
منم گفتم: نه، غده، می خواد بگه من زور دارم، زورم می رسه!
در هر حالت این جوجه های عجیب و غریب ما که نه نوک به گندم و جو می زنند نه نوک به نون و سبزی! در عوض غذاهای پخته را همراه با ما سر سفره خوب می خورند؛ این روزها خیلی نگرانمون کردند؛ آخه اول جوجه سبزه دو- سه روز بود غذا نمی خورد و همین باعث شده لاغرتر بشه و الان هم جوجه سفیده که خیلی زیاد مریضه، نه می تونه غذا بخوره نه چیز دیگه ایی، همش هم یه طوری رفتار می کنه حس می کنیم الان خفه می شه، یعنی اصلاً خوب نفس نمی کشه...
در هر حالت دیشب آوردیمشون برای دوا و درمان، یه کم بهشون زورکی غذا دادم، چون هیچ کدومشون در تمام طول روز هیچ غذایی نخورده بودند، بعد هم بهشون سیر دادم، سبزه وقتی غذا خورد حالش بهتر شد ولی سفیده خیلی حالش بد بود، همین طور که گذاشته بودمش روی زمین و با خواهرم داشتیم صحبت می کردیم که چی کار کنیم با یه صحنه ی خیلی خیلی خیلی قشنگ مواجه شدیم، از اون صحنه هایی که توی دنیای آدم ها فقط شاید توی عالم بچگی از بچه ها سر بزنه!
این موقع جوجه سفیده خیلی بی حرکت و مظلومانه کناری ایستاده بود، طوری که ادم احساس می کرد آخرین لحظات عمرش را داره سپری می کنه! که جوجه سبزه رفت سراغ جوجه سفیده و شروع کرد با نوکش پرهاش را مرتب کنه، ولی جوجه سفیده هیچ عکس العملی نشون نداد، بی حرکت و بی صدا...
جوجه سبزه خودش را بهش نزدیک تر کرد و رفت توی دلش و دوباره با نوکش پرهاش را مرتب کرد، بعد هم مثل یه تکیه گاه نشست کنار جوجه سفیده
باز هم جوجه سفیده بی صدا و بی حرکت بود، جوجه سبزه جوجه سفیده را نوک زد ولی سفیده بازم عکس العملی نشون نداد
این جا بود که جوجه سبزه تا می شد خودش را به سفیده نزدیک کرد و بعدم هی خودشو کشید به جوجه سفیده، چندین مرتبه این کار و انجام داد و در نهایت خوابید کنار جوجه سفیده تا جوجه مون که مریض بود و تعادل نداشت بهش تکیه بده، خلاصه این قدر قشنگ و خالصانه بهش محبت کرد که نگو...
باید این صحنه را می دید، نوشتمش تا بگم جوجه ها هم شاید برای ابراز برتری خودشون محکم بزنند توی سر همراهشون! اما وقت مریضی و درماندگی دوستانه و خالصانه بهش محبت می کنند
بیایند کمی از اون ها یاد بگیریم، بیایند یاد بگیریم حتی به کسانی که می زنیم تو سرشون محبت هم بکنیم، ما آدم ها فقط یاد گرفتیم بزنیم تو سر اونی که داره از ما جلو می زنه! بیایند دوست داشتن را هم یاد بگیریم، باور کنید محبت کردن اون قدرها هم سخت نیست...
پ.ن. جوجوها حالشون خوب شده...
خدایا شکرت
ما سه تا جوجه خریدیم، سبز و صورتی و سفید، جوجه صورتیه همون اوایل مرد؛ و چقدر ناراحت کننده رفت. جوجه ی من – جوجه سفیده- ماشاءالله خوب جنب و جوش داشت اما تا امروز یه ذره هم قد نکشیده، یعنی کنار یه جوجه یه روزه که بزاریمش یه اندازه اند با این تفاوت که این یه کم پر درآورده! جوجه سبزه- جوجه ی خواهرم- ماشاءالله رشدش بد نیست اگر چه از جوجه پارسالی ها کوچولوتره.
همون طور که گفتم جوجه سفیده جنب و جوش زیادی داره و برای یک هدف خیالی چنان بدو بدوایی توی اتاق می کنه که بیا و ببین، وقتی جوجوی من شروع به دویدن می کنه، جوجه سبزه هم پشت سرش شروع می کنه به دویدن، وقتی بهش رسید محکم یه نوک می زنه توی سر جوجوی من! و بعد خودش می زنه جلو!
با مامان که راجع به این مسئله صحبت می کردم گفت: خوب حتماً سبزه خروسِ که این کارها را می کنه...
منم گفتم: نه، غده، می خواد بگه من زور دارم، زورم می رسه!
در هر حالت این جوجه های عجیب و غریب ما که نه نوک به گندم و جو می زنند نه نوک به نون و سبزی! در عوض غذاهای پخته را همراه با ما سر سفره خوب می خورند؛ این روزها خیلی نگرانمون کردند؛ آخه اول جوجه سبزه دو- سه روز بود غذا نمی خورد و همین باعث شده لاغرتر بشه و الان هم جوجه سفیده که خیلی زیاد مریضه، نه می تونه غذا بخوره نه چیز دیگه ایی، همش هم یه طوری رفتار می کنه حس می کنیم الان خفه می شه، یعنی اصلاً خوب نفس نمی کشه...
در هر حالت دیشب آوردیمشون برای دوا و درمان، یه کم بهشون زورکی غذا دادم، چون هیچ کدومشون در تمام طول روز هیچ غذایی نخورده بودند، بعد هم بهشون سیر دادم، سبزه وقتی غذا خورد حالش بهتر شد ولی سفیده خیلی حالش بد بود، همین طور که گذاشته بودمش روی زمین و با خواهرم داشتیم صحبت می کردیم که چی کار کنیم با یه صحنه ی خیلی خیلی خیلی قشنگ مواجه شدیم، از اون صحنه هایی که توی دنیای آدم ها فقط شاید توی عالم بچگی از بچه ها سر بزنه!
این موقع جوجه سفیده خیلی بی حرکت و مظلومانه کناری ایستاده بود، طوری که ادم احساس می کرد آخرین لحظات عمرش را داره سپری می کنه! که جوجه سبزه رفت سراغ جوجه سفیده و شروع کرد با نوکش پرهاش را مرتب کنه، ولی جوجه سفیده هیچ عکس العملی نشون نداد، بی حرکت و بی صدا...
جوجه سبزه خودش را بهش نزدیک تر کرد و رفت توی دلش و دوباره با نوکش پرهاش را مرتب کرد، بعد هم مثل یه تکیه گاه نشست کنار جوجه سفیده
باز هم جوجه سفیده بی صدا و بی حرکت بود، جوجه سبزه جوجه سفیده را نوک زد ولی سفیده بازم عکس العملی نشون نداد
این جا بود که جوجه سبزه تا می شد خودش را به سفیده نزدیک کرد و بعدم هی خودشو کشید به جوجه سفیده، چندین مرتبه این کار و انجام داد و در نهایت خوابید کنار جوجه سفیده تا جوجه مون که مریض بود و تعادل نداشت بهش تکیه بده، خلاصه این قدر قشنگ و خالصانه بهش محبت کرد که نگو...
باید این صحنه را می دید، نوشتمش تا بگم جوجه ها هم شاید برای ابراز برتری خودشون محکم بزنند توی سر همراهشون! اما وقت مریضی و درماندگی دوستانه و خالصانه بهش محبت می کنند
بیایند کمی از اون ها یاد بگیریم، بیایند یاد بگیریم حتی به کسانی که می زنیم تو سرشون محبت هم بکنیم، ما آدم ها فقط یاد گرفتیم بزنیم تو سر اونی که داره از ما جلو می زنه! بیایند دوست داشتن را هم یاد بگیریم، باور کنید محبت کردن اون قدرها هم سخت نیست...
پ.ن. جوجوها حالشون خوب شده...
خدایا شکرت
[ دوشنبه 89/1/30 ] [ 12:2 صبح ] [ ساجده ]