همین چند دقیقه پیش بود که داشتم خاطرات مریم را از باباش می خوندم، براش نوشتم دلم بابا می خواد...
واقعاً دلم بابا می خواد...
نمی دونم چند دقیقه گذشت، نمی دونم چرا یک دفعه بی مقدمه گوشیم زنگ شد، یه شماره ی آشنا که هر فکر کردم یادم نیومد مال کیه، آخه اسم نیفتاده بود. بابام بود؛ بابا! چه اسم غریبی...
گفت: من همیشه برای بچه هام دعا می کنم!
بچه هاش؟
می خواستم بگم: ما که بچه هات نیستیم، هستیم؟
خدایا می خواستی چی بهم بگی؟ این که منم بابا دارم؟ بابا؟!
حالا دیگه دلم گریه می خواد...
واقعاً دلم بابا می خواد...
نمی دونم چند دقیقه گذشت، نمی دونم چرا یک دفعه بی مقدمه گوشیم زنگ شد، یه شماره ی آشنا که هر فکر کردم یادم نیومد مال کیه، آخه اسم نیفتاده بود. بابام بود؛ بابا! چه اسم غریبی...
گفت: من همیشه برای بچه هام دعا می کنم!
بچه هاش؟
می خواستم بگم: ما که بچه هات نیستیم، هستیم؟
خدایا می خواستی چی بهم بگی؟ این که منم بابا دارم؟ بابا؟!
حالا دیگه دلم گریه می خواد...
[ دوشنبه 89/7/12 ] [ 8:30 عصر ] [ ساجده ]