سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این یه قسمت از دو تا مکالمه ی تلفنیه:

من: ببین شماره ی داداشت را بده، شمارش را گم کردم

دوستم: چی کارش داری؟

-          می خوام ببینم خر نمی شه؟

-          نه داداش من خر نمی شه

-          پس وقتی می دونی خر نمی شه از چی می ترسی؟ شماره را بده کارش دارم.

مکالمه ی دوم:

دوستم: ببین پدر شوهرم می یاد سرکوچتون، یه پیکان سفید رنگ، سر ساعت 4

من: باشه، دستت درد نکنه، شرمنده دیگه توی زحمت می افتند.

-          فقط حواست باشه قاپش را ندزدی

-         !

مامانم که صداش را شنیده جواب دوستم را می ده

من: شنیدی

-          نه

-          مامانم می گه ما اگه این کاره بودیم تا حالا مجرد نبودیم

-          وای من شوخی کردم، چرا تلفن روی بلند گو بود

-          حقته تا تو باشی دیگه از این شوخی ها نکنی

از پیش بابا که برگشتیم خیلی دلتنگ فامیل بودیم!(از بس که خل بودیم) با شوق می رفتیم خونه هاشون. توی فامیل بابا حجاب جای خاصی داشت اما رابطه ها بسیار ساده و صمیمی بود. این که این پسر عمو هست و اون پسر نوه ی عمه معنایی نداشت، همه شون مثل برادر بودند برامون(چقدر بدم می یومد می گفتند مثلا پسرعمو برادرته) حالا هم فکر می کردیم می شه با پسرهای فامیل مثل دخترها سلام و احوالپرسی کرد و از کارو بارشون پرسید! اما خیلی زود فهمیدم این کار یعنی بزرگترین جنایت در طول تاریخ بشریت.

برای این که مانع سکته ی قلبی زن دایی و خیلی دیگه از مادرها و خواهرهای فامیل بشیم دیگه نه سلام می کردیم و نه جواب سلام می دادیم. اما یه حس نوع دوستی باعث می شد گاهاً مثلا از زن دایی بپرسیم: علی کار پیدا کرد؟

یا وقتی دختردایی را برای پاگشا دعوت کردیم سر سفره ی شام بگیم: بفرمایید، راحت باشید، بفرمایید تعارف نکنید.

اما خیلی زود فهمیدم این یعنی بدتر از جنایت قبلی، بهترین کار این بود که قید فامیل هایی که پسربزرگ دارند را بزنیم، قید عروس های جوان که تازه به خونه ی بخت رفتند را هم!

اما...

مثلا بزارید یه موردش را بگم:

پس از 17-18 سال رفتیم خونه ی پسرخاله ی مامانم(همین جا قم)

موقع برگشت:

-          خب خداحافظ دیگه

-          نه کجا، حاج آقا می رسونندتون، روح الله پاشو بابات تنهاست

من: !

      روح الله: من نمی رم خستم

-          بهت می گم بلند شو، بابات تنهاس

ما: نه خودمون می ریم

-          نه نمی شه که حاجی می رسونه شما را، فاطمه بیا با بابابزرگ برو

فاطمه: نه، من نمی رم

ما: نه ما راحت تر هستیم که خودمون بریم

-          نه نمی شه  که حاجی می رسونندتون؛ فاطمه می گم بیا با بابا بزرگ برو، وگر بابا بیاد بهش می گم!

خواهرم: فاطمه بیا خونمون می خوام یه چیزی بهت بدم، یه چیز خوشمزه

و این گونه بلاخره ما را رسوندند خونه؛ نمی دونم وقتی این قدر می ترسند چه نیازی به این همه اصرار، نهایت خودت چادرت را بنداز سرت بیا مراقب شوهرت باش.

و تازه ترین مورد:

اسباب کشی کردیم خونه ی جدید، بعد از چند روز که رفته بودیم خونه ی صاحب خونه ی قبلی بهمون گفتند: صاحب خونه ی جدید رفته بوده بانک دیدن صاحب خونه ی قبلی و البته برای تحقیق که ما چه جور دخترهایی هستیم، آیا موردی داریم یا نه؟! و علت را هم این عنوان کرده بودند که:« این ها هر کاری دارند من را صدا می زنند.»!!!! ( و البته منظورشون از هر کاری خونه ی سالم تحویله مستاجر دادن بوده و این هر کاری می شده خرابی کلیه ی شیرهای منزل و ... )

و البته جواب صاحب خونه که : این ها تنها ایرادشون اینه که اصفهانی هستند.

دیگه دارم خفه می شم. چند وقت پیش که تصمیم گرفتم یکی از دوستان وبلاگی را ببینم اما بعد از این که فهمیدم متأهله ، بی خیالش شدم؛ چون از تکرار این واقعه ها که هر روز چندین موردش را شاهدیم دیگه خسته بودم.

بسه دیگه ...

پ.ن. هنوز کامی نداریم
پ.ن.2. فاطیما جونم گشتم دنبال یه قالب دیگه هیچ قالبی به دلمم ننشست.
 


[ سه شنبه 88/4/30 ] [ 9:13 عصر ] [ ساجده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه