سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مؤمنان باید تنها بر خدا توکل کنند
                               آیه ی 122 سوره ی آل عمران

امروز آیه های متفاوتی خوندم اما یکی از این آیه ها اونقدر زیبا بود که نمی شد ازش چشم پوشی کرد؛ شما هم بخونید مطمئنا لذت می برید

هر چه از خوبیها به تو می‏رسد از جانب خداست‏؛ و آنچه از بدی به تو می‏رسد از خود توست
                                                                                             سوره ی نساء آیه ی 79


 پ. ن. نمی دونم چرا یادم می ره؟ توکل را...



[ شنبه 88/1/15 ] [ 10:13 صبح ] [ ساجده ]

نظر

آدمها دوست دارند با کسی زندگی کنند که حرف بزنه، غذا بخوره، بخنده، راه بره، بیرون بره، مهمونی بره، کار کنه، تلویزیون تماشا کنه، آهنگ گوش بده، درد دلشون را گوش بده، براشون درد دل کنه، احساساتش را بگه، خرید کنه، شاد بشه، غمگین بشه، عصبانی بشه،... چی کار داری یه کسی که آدم باشه ، حس زندگی درش باشه

نه با من

من نه شاد می شم، نه احساسم را می گم، نه تلویزیون برام جذابیتی داره، نه رادیو گوش می دم، نه آهنگ می زارم، نه حس بیرون رفتن دارم، نه حوصله مهمون دارم، نه مهمونی می رم، نه حرف می زنم، نه چیز تعریف می کنم، نه حتی احساس گشنگی می کنم، نه صبحانه می خورم، نه هله هوله می خورم، نه پیاده روی می رم، نه زنگ می زنم، نه حوصله اس ام اس دارم... هیچی
تنها کارهایی که این اواخر انجام دادم نشستن پشت سیستم بوده، انجام کارهای خونه بوده، غر زدم، عصبانی شدم، ترجمه کردم و خوابیدم همین
حالا چرا باید از احساسم بگم؟ بگم ناراحت شدم؟! که چی؟ که چی بشه؟ وقتی زندگی اینه! وقتی باید همه چیز را پذیرفت! وقتی باید تسلیم بود
مثلا مثل مامان ناراحت بشم که چی؟
دلم می خواد سعی کنم بی تفاوت باشم. بی تفاوتی را دوست دارم. نسبت به تو. به زینب. به زندگی. به آدمها. به گذشته. به امروز
حالا تو همش سوال بپرس...
چرا باید کار دیگه ایی انجام بدم وقتی که عیدی در کار نیست، از تعطیلی خبری نیست، از پیاده روی خبری نیست، از نو شدن و تازه شدن خبری نیست، از شادی خبری نیست، از بیرون رفتن خبری نیست، از تغییر خبری نیست، تو نیستی، هیچ کس دیگه هم نیست...
ما حتی دیگه همدیگه را نمی فهمیم، حتی دیگه به هم فکر هم نمی کنیم، داریم به خودمون فکر می کنیم، به زندگی خودمون، به مشکلات خودمون، به سهم خودمون تو زندگی، شاید به پول اما حتی این هم نیست
حتی سارا هم می دونه بدون من خونه تغییری نمی کنه، حتی اونم فهمیده که من نباشم غیبتم حس نمی شه، اما شماها چرا...
من حرفم نمی یاد
نمی خوام حرفم بیاد
تو دیگه منو نمی فهمی، شاید فقط به نظرت من اشتباه می کنم. همین

پ.ن. همه ی اینها را می دونم؛ این دونستن خیلی بده! خیلی بد
برای همین وقتی ناراحت می شم سعی می کنم بی تفاوت بشم، آخه گلایه کردن وقتی همه چیز را می دونی می شه بی انصافی، شاید بشه ناشکری، نمی دونم
حس می کنم تو اصلا این ناراحتی را نمی فهمی، حتی علت این بی تفاوتی را، علت سکوت یا زورکی سعی در شاد بودن و حرف زدن را...
شاید دارم اشتباه می کنم، مثل همیشه



[ چهارشنبه 88/1/12 ] [ 10:35 عصر ] [ ساجده ]

نظر

به مناسبت نیم سالگی وبلاگم
6 ماه پیش که وبلاگ زدم اسمم را گذاشتم فردا تا همه ی ناامید ی ها و افسردگی ها و دل گرفتگی ها و غم های امروز را دور بریزم و شاد و امیدوار دل ببندم به فردا، مسافری باشد برای فردا، فارغ از امروز...
اما بیشترتن پیام گذاشتید که:" خانمی اسمت را خصوصی برامون بزار" و فکر نکردید من اگر قرار بود اسمم را خصوصی برای تک تکتان بگذارم، چه دردیست؟! عمومی همین جا می گذارم!
گفتم:" دوست ندارم."
طعنه ام زدید که فردا اسم نیست؛ فردا هم شد اسم؟؛ چه اسم مسخره ایی! فردا اسم عجیبی نیست؟ و... جمله هایی که خودتان بهتر از من می دانید و شاید درست باشد چون هیچ کدام شما نفهمیدید فردا یعنی تلاش برای رسیدن به ساحل امید...
نیم سال است وبلاگ دارم اما شاید آشناتر از خیلی از شماها به دنیای مجازی باشم. چرا که ارتباطات آدمهای این دنیا را خوب می دانم؛ از نزدیک...
کافیست با یکی آشنا شوی دو هفته بعد همه تو را با نام و نشان و آدرس و اطلاعات خانوادگی و کلی مشخصه های دیگر که خودت از آن بی خبری می شناسند بدون اینکه تو کسی را بشناسی!
هیچ کدامتان درکم نکردید که آنچه نمی خواهم کسی از من بداند این نیست که من کیم؟ چرا که من هم یکی هستم چون شما؛ بسیار بیشتر و بی پرواتر از شما از خودم می نویسم؛ آنچه من نمی خواستم کسی از من بداند نام و نشان و زندگی خانوادگی نبود بلکه مشغولیتهای ذهنی ام بود...
من تنها نمی خواستم آدمهای حقیقی آنچه را که  در من می گذرد  بدانند...
حالا که کنجکاوی حس مشترک تمام آدمهاست...
حالا که مردم دروغی زیبا به مزاجشان خوشتر از حقیقتی مبهم می آید ...

 مرا چه باک؟
شما هم بدانید...

اما قبل از آن چقدر از آدمها با نام حقیقیشان وارد دنیای مجازی می شوند؟ حتی اگر نامی زیبا برای خود انتخاب کنند؟



[ شنبه 88/1/8 ] [ 9:48 عصر ] [ ساجده ]

نظر

ای گرداننده ی دلها و دیده ها          ای پدید آورنده ی روزها و شب ها
ای تغییر دهنده ی سالها و حالات       حال ما را به بهترن حالت تغییر ده


آغاز سال یک هزار و سیصد و شصت و نه؛
این ندای رادیوس که همراه با آهنگ همیشگی آغاز سال جدید را مژده می دهد و جمع سه نفره ی ما دور سفره ی هفت سین شادمانه از آن استقبال می کنیم! از مدتها قبل خودمان را برای این تحول بزرگ آماده کرده ایم، خانه تکانی، بازار و خرید لباسهای نو، میوه و شیرینی برای مهمانان -مامان مدتها قبل بهترین میوه را تهیه می کرد و می گذاردشان زیر تخت و سفارش می کرد که به اینها دست نزنید اینها مال مهمونه چون شب عید گرونه الآن خریدم-  هنوز هم آن سیب ها بهم چشمک می زنند. ساعتی مانده به سال تحویل می دویدیم برای مهیا کردن سفره ی هفت سین که همیشه بیش از هفت سین داشت: سفره، آیینه، قرآن، قاب عکس آقاجون و دایی، سبزه، سیر، سکه، سرکه، سماق، سمنو، سنبل، سیب، سنجد و این آخری ها تخم مرغ های رنگی. همراه با رادیو مامان قرآن می گشود و چشم به آیه ها می دوخت، آیه ای تلاوت می کرد و بعد نوبت اسکناسهای 10 تومانی بود و نهایتا شیرجه ی ما طرف شیرینی های داخل سفره و اخطار مامان که اینها مال مهمونه! نخریدم که شما الان دخلش را بیارید!

سالها بعد لحظه ای که همان ندای آشنا با آهنگی آشناتر آغاز سال یک هزار و سیصد و هفتاد و سه را اعلام می کرد زندگی چقدر تغییر کرده بود! من و خواهر شماره دو دور سفره ی هفت سینی بودیم که مخفیانه توی اتاق خودمون توی کمد چیده بودیم- هفت سینی که هیچ گاه سبزه نداشت، هفت سینی که همیشه یکی از سین هایش سجاده بود چون هفت سین کم می آوردیم!- لحظه ای که به سرعت آیه ای می خواندیم و عجولانه از اتاق خارج می شدیم تا غیبتمان شک برانگیز نباشد؛ اما گویی بودن دور سفره ی هفت سین قداستی خاص داشت. آن سالها نیز از مدتها قبل مهیای سال نو می شدیم: خانه تکانی که عموما خواهر شمار دو تنها انجامش می داد- دختری 15 ساله- لباسهای نویی که خودمان تهیه می کردیم؛ با پولهایی که پنهان از دیگران جمع می کردیم تا لحظه ی تحویل سال همه چیزمان نو باشد!

حتی آن سالهایی که تلویزیون 14 اینچ خانمان آغاز سال یک هزار و سیصد و هفتاد و هشت را خبر می داد؛ آن سال و سالهای پس از آن که 3 روزه خانه تکانی می کردیم آن هم چه خانه ای را!!! آن سالی که کل دربها و چهارچوبهای خانه را تا پاسی از شب رنگ زدیم تا سال نو خانه جلوه ای دیگر داشته باشد، آن سالهایی که تا آخرین لحظات مشغول دوختن مانتوهای سال نو بودیم، آن سالهایی که با ظرافت تمام هفت سینمان را می چیدیم و باز قاب عکسها مهمان سفرمان بودند، آن سالهایی که دست من زودتر از دست دیگران طرف قرآن می رفت، درست همزمان با دعای سال تحویلی که بر زبانم جاری می شد و بعد باز هم اسکناسهای لای قرآن که هر سال درشت تر می شدند.

و امسال، سال یک هزار و سیصد و هشتاد و هشت فکر می کردم همه ساله چه اصراری داشتیم برای این تحولات اما چند سالیست که می بینم بدون همه ی اینها هم سال نو می شود. از سال یک هزار و سیصد و هشتاد و شش...


رحمت خود را به هر کس که بخواهد مخصوص می‏گرداند، و خداوند دارای بخشش بزرگ است.
                                                                                                 آیه ی 74 سوره ی آل عمران

 پ.ن.1 سال تحویل حرم بودیم
پ.ن.2 مامانی خیلی دوستت دارم
پ.ن.3 نوشتن گاهی چقدر سخته
پ.ن.4 سال نو مبارک
پ.ن.5 خدایا شکرت
پ.ن.6 جوجوها روز تفلد یک ماهگیشون رفتند سفر
پ.ن.7 به علت نداشتم مودم به کسی سر نزدم ان شاء الله در اولین فرصت جبران خواهد شد



[ شنبه 88/1/1 ] [ 1:5 عصر ] [ ساجده ]

نظر

<< مطالب جدیدتر ::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه