سلیقه ی خاصی در خرید دارم، معتقد نیستم الزاماً گران بخر، خوب بخر ولی معتقدم در هر شرایطی باید بهترین جنس را خرید؛ می گویم وقتی جنس خوب می خری شاید پول بیشتری پرداخت کنی اما در عوض آن کالا هم همان قدر برایت کار می کند.
یادم می آید دبیرستان را که تمام کردم و رفتم سر کار، آن سال خودم با خیال راحت با پول خودم برای عیدم خرید کردم و این گونه زمانی که دوستان و همکلاسی هایم حداکثر 2 هزار تومان می دادند برای کیف، یک کیف 7 هزار تومانی خریدم! دهان همه باز مانده بود و از این که اینقدر پول داده بودم یک جورایی حرص می خوردند اما من راضی بودم، آن کیف را تا سال آخر دوران دانشجویی داشتم بدون آنکه آخ گفته باشد فقط چون از مد فاصله گرفته بود و از آن خسته شده بودم انداختمش رفت!
کلاً یا چیزی نمی خرم یا خوبش را می خرم، یعنی ممکن است در اوج بی پولی گوشی موبایل بخواهم، حاظر شوم گوشی قدیمی زهوار دررفته ی چند قرن پیش را دستم بگیرم تا یک پول حسابی دستم بیاید بروم آخرین مدل گوشی را بخرم اما حاظر نیستم بروم یک گوشی صد هزار تومانی بخرم فعلاً تا کارم راه بیفتد؛ به خصوص آن که همیشه از وسیله هایم نهایت استفاده را می کنم و تا زمانی که جواب می دهند ازشان استفاده می کنم، معتقد نیستم به خاطر مد یا هر چیز دیگری وسیله ام را عوض کنم حالا می خواهد این وسیله لباس و کفش باشد یا موبایل و تلویزیون و وسایل منزل!
حالا فکر کنید منی که همیشه برای وسایلم تقریباً همیشه دو برابر عرف پول می دهم، همیشه هم از خریدهایم راضی هستم، همیشه هم یک چیزی دستم می گیرم که به نظر خیلی ها لوکس است و شاید اشتباه وقتی صحبت از عرق ملی و حمایت از سرمایه های ایرانی می شود کلاً عقلم را از دست می دهم.
یادم می آید اولین باری این حس عرق ملی به شدت ذهنم را درگیر کرده بود زمانی بود که درس اقتصاد را در دبیرستان خوانده بودیم و معلم توضیح داده بود ژاپنی ها برای حمایت از کارخانه ها و سرمایه هایشان حاظرند جنس بومی را گران تر بخرند ولی جنس خارجی نخرند. این گونه من که همیشه اتد (مدادفشاری یا مداد نوکی)هایم فقط آلمانی بود و همیشه توی املا زبان این کلمه ی جرمنی را از روی اتُدم تقلب می کردم، رفتم یک اتد ایرانی خریدم سیصد تومان؛ یک ماه هم بیشتر کار نکرد! من هم گفتم اشکالی ندارد به جای آن که هزار بدهم برای اتد آلمانی سه تا سیصد تومن می دهم اتد ایرانی فوقش یک ماه کار کند در عوض سه تا می شود سه ماه اما فراموش کردم اتد آلمانی ام را از اول دبیرستان تا پایان دبیرستان یعنی وقتی ازم دزدیدندش داشته ام!
دفعه ی بعدی همین چند سال پیش بود که با خواهرم تصمیم گرفتیم وسایل خانه را نو کنیم آن هم همه را از دم رفتیم ایرانی خریدیم، با این که جنس مشابه خارجی اش را با صد دویست تومان اختلاف می شد خرید ولی باز هم همان عرق ملی و اینها گل کرد در وجودمان و گفتیم باید از جنس ایرانی حمایت کرد! بعد هم وقتی وسایل را یکی یکی باز می کردیم انگار مثل پتک می زدند توی سرمان، فقط باید خودخوری می کردیم و تلاش که مثلاً مادرم برچسب انرژی یخچال را که موقع خرید پشت فیبربسته بندی پنهان بود را نبیند که دارد رده ی G را نشان می دهد اما مثلاً ماشین لباس شویی را چه می کردیم که دو ساعت تمام شست و شویش طول می کشد آن هم با آن صدای کذایی! یا گاز را که از همان بار اول فهمیدیم نمی شود تمیزش کرد باید بی خیال برخی از جرم هایش بشوی!
خلاصه خواهرم همان یک تجربه برایش کافی بود اما من مثل آدم های مسخ شده دوباره عرق ملی ام گل کرد گفتم برم یک موبایل GLX بخرم...
اجازه بدهید هیچ چیزی نگویم به جز این که این روزها وقتی یاد خرید جنس ایرانی می افتم احساس آدم مالباخته ای را دارم که دزد به اموالش زده و هنگام استفاده از گارانتی همان آدم مالباخته که جناب دزد دارد با مشت می کوبد توی دهانش!
الان من در شرایط دوم هستم، یکی محکم زده توی دهنم...
پ.ن. رهبر عزیزم خواهش می کنم ده سال را پشت سر هم سال حمایت از مصرف کننده نام گذاری کنید شاید تولید کننده های ما هم فهمیدند باید کیفیت تولیدات ارتقاء یابد، باید تبلیغات با تولیدات همخوانی داشته باشد و در نهایت باید معنای گارانتی را بدانند بعد جنس را گارانتی کنند.
بارالها، یک کاری کن این تولیدکننده های ایرانی حمایت از حقوق مصرف کننده را هم یاد بگیرند... الهی آمین
خدایا به من هم کمی عقل بده... الهی آمیــــــن
[ سه شنبه 92/5/1 ] [ 2:16 عصر ] [ ساجده ]
دو سال پیش ماه رمضان یه بعد از ظهر جمعه با خواهرم بیرون بودیم، برای کاری رفته بودیم بیرون و حالا کارمون را انجام داده بودیم باید برمی گشتیم خونه، ولی انگار تمایلی برای بازگشت نبود، دلمون یه مهمونی می خواست – می دونید این که هر روز فقط دو نفر سر سفره باشید، این که آدم هایی که در طول روز باهاشون در ارتباط هستید از همین دو نفر بیشتر تجاوز نکنه یه موقعی دیگه خوب نیست، یه زمانی می رسه که وقتی می نشینی سر سفره لقمه از زبون کوچیکت اون طرف تر نمی ره، حتی با زور دوغ و نوشابه، یه وقتی هست که دلت می خواد از این چهاردیواری تکراری خونه بزنی بیرون – امیدورام هیچ وقت شما این حس را نداشته باشید ولی ما اون موقع این طوری بودیم، هیچ تمایلی برای بازگشت نبود.
اون سال ها یه دوست عزیزی داشتیم که یه وقت هایی ما می رفتیم منزل اونها یه وقت هایی هم ما از اونها دعوت می گرفتیم منزل مون ولی چند وقتی بود که دیگه تمایلی به رفت و آمد با ما نداشتند – نمی دونم چرا؟ - خواهرم پیشنهاد داد: بیا بریم خونه ی زینب اینها
- - مطمئنی؟اونها که دیگه تمایلی به رفت و آمد با ما ندارند
- - خوب بیا بریم خونه ی پسرخاله ی مامان
- - با چادر ملی! همین طوری از نظرشون ما بی دین هستیم حالا کافیه ما را با چادر ملی هم ببینند
- - راست می گی، پس کجا بریم؟
یک ساعتی تا اذان مونده بود؛ فرمون توی دست های خواهرم پیچید سمت حرم و پارکینگ خیابون معلم، تازه وارد پارکینگ شده بودیم که یک دفعه یه آقایی اومد جلوی ماشین! سرعت را کم کردیم (مجبور بودیم وگرنه تصادف می شد!) آقای مذکور اومد سمت پنجره ی شاگرد و دو تا کارت بهمون داد؛ با تعجب کارت ها را نگاه کردم، توضیح داد: مهمون آشپزخانه ی بانو هستید، امشب بعد از اذان توی مسجد اعظم...
حالمون قابل وصف نبود، ما به این راضی بودیم که یک نفر به جمع سه نفره مون اضافه بشه حالا مهمون سفره ای بودیم با صدها مهمان، نماز را داخل مسجد اعظم خوندیم، بعد درب های قسمتی که سفره ها گسترده بود باز شد، سفره ی چشم نوازی بود... و لذت نشستن سر اون سفره شاید برای ما بیش از هر کس دیگه ای بود...
خدا خیلی خوب فهمیده بود ما دقیقاً چی می خوایم، بحث غذا نبود، بحث اون جمع بود، اون همراهی، اون تغییر...
هنوز لذتش را احساس می کنم، لذت این که خدا صدات را بشنوه و در لحظه خواسته ات را برآورده کنه؛ حتی اگر ازش نخواسته باشه...
دلم دوباره همون لذت را می خواد، خدایا یادت نرفته که تنها امیدم خودتی؟ می دونم حواست هست، یه وقت امتحان سخت ازم نگیری هااااا، خدایا خواسته هام رو هم تلنبار شدند، خدایا دلم یه سورپرایز بزرگ می خواد...
[ جمعه 92/4/21 ] [ 5:11 عصر ] [ ساجده ]
سلام
شاید نوشتن این مطلب توی وبلاگ چندان ضرورتی نداشته باشه ولی دلم می خواد بنویسمش
توی اون دو هفته ای که دلشوره داشتم، خیلی اتفاقات بد افتاد ولی دلشوره ام تمام نمی شد، تا این که وقتی رفته بودیم اصفهان با خواهرم اینها رفتیم بیرون، موقع برگشت ما و مامان و دخترهای خواهرم سوار ماشین خودمون بودیم، چون جاده ی داخل شهری بود فقط راننده و سرنشین جلو که مادرم باشند کمربند بسته بودند، من و دو تا دخترخواهرها عقب بودیم، روی پای دختر خواهرم کلمن آب بود چون داشتیم آب می خوردیم، تو دست من لیوان آب، توی دل اون دختر خواهرم هم کیفش بود.
یک دفعه توی یک پیچ کاملاً معمولی ماشین داشت می رفت توی باغچه! البته نه یه باغچه با 4 تا شمشاد بلکه یه باغچه که با جدول از خیابون جدا شده بود، سطح باغچه حدود نیم متر از سطح خیابون پایین تر بود و پر بود از درخت های کاج
نگاهم به فرمون خواهرم بود، هر چی فرمون را به سمت مخالف می پیچوند ماشین بیشتر می رفت توی باغچه، به طور خیلی ناخودآگاه دست های دو تا دختر خواهرها رفت به سمت دسته ی در و با یک دست در را محکم گرفتند، دست دیگرشون توی دست های من حلقه شد و ضربدری دست هامون روی پای همدیگه چفت شد! کلمن و کیف و لیوان آب هم کف ماشین... و همین باعث شد با وجود نداشتن کمربند تکون نخوریم وگرنه در همون لحظه ی اول رفته بودیم توی شیشه ی جلو!
فاصله مون تا جدول به اندازه ی چند سانتی متر بود که یک دفعه ماشین پیچید اون هم حدود 180 درجه و رفتیم توی بلوک های وسط خیابون، اون هم خلاف جهت جاده، قلب همه مون از حرکت ایستاده بود، که انگار دست های خدا اومد دور ماشین و ماشین را در مرز برخورد با بلوک ها نگه داشت! این اتفاق شاید یک دقیقه هم طول نکشید
خیابون، خیابون شلوغی بود که در اون نقطه خودروها بدون داشتن دید از روبرو با سرعت بالایی می یومدند! مونده بودیم چطور اون لحظه هیچ ماشینی رد نشد، شما فقط فکر کنید وقتی می خواستیم ماشین را به حالت عادی برگردونیم باید یک دور کامل می زدیم، با این که دخترخواهرم چند متر رفت جلوتر و به ماشین ها اخطار می داد منتها هیچ کس نمی تونست بفهمه چی شده و با سرعت می یومدند و جالب این که برعکس چند لحظه پیش ترافیک خیابون زیاد بود! حالا تصور کنید اون موقعی که ما داشتیم تو پیچ می چرخیدیم اگر یه ماشین دیگه هم اومده بود تصادف قطعی بود و خدا عالمه ما الان کجا بودیم...
همه ی اینا به کنار، من مونده بودم اون لحظه دخترخواهرم چطور تونسته بود نذر برداره، اونم برای آقا امام زمان... ، این اتفاق درست نیمه ی شعبان افتاد...
جالبه بدونید: هیچ کس به اخطار دخترخواهرم توجهی نمی کرد و سرعت هیچ ماشینی کم نشد، با این که جایی که ایشون ایستاده بودند برای اخطار کلاً سوال برانگیز بود و یه راننده باید براش سوال بشه چرا یک نفر اینجا ایستاده داره به ماشین ها علامت ایست می ده! (البته مثلث خطر دستش نبود، یعنی توی اون موقعیت اصلاً نمی شد مثلث خطر را از صندوق عقب درآورد!) نکته ی دوم چون ماشین به جدول و به بلوک های وسط خیابون نخورد مسلماً آسیب قابل مشاهده ای نداشت، ولی باز هم باید برای هر راننده و سرنشینی سوال بشه که چرا یک ماشین این طوری وسط یک خیابان یک طرفه توی پیچ داره دور می زنه! باید حدس زده بشه که احتمالاً یه اتفاقی افتاده ولی قیافه ی همه ی راننده ها و سرنشین هایی که بهمون می رسیدند این طوری بود که :" دختره ی ... ببین کجا داره دور می زنه!" و این تصور باعث می شد حتی با دیدن صحنه هم هیچ کس سرعتش را کم نکنه یا لاینش را تغییر نده...
یعنی فقط باید گفت خدایا شکرت، نمی دونم می تونید تصور کنید چی شد یا نه ولی فقط خدا، فقط خدا و فقط خدا حفظ مون کرد... خدایا شکرت
[ چهارشنبه 92/4/12 ] [ 10:37 عصر ] [ ساجده ]
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
برگشته می گه: شهردار قم این روزها داره یه کارهایی می کنه ولی خودشم نمی دونه داره چی کار می کنه. آخه نیروگاه را چه به بلوار امین و میدان جمهوری؟
بقیه با سر حرف هاش را تایید می کنند
می گه: والا! و ادامه می ده: آخه کسی که نیروگاه زندگی می کنه بلوار امین چی کار داره؟ اصلاً می تونه کاری بلوار امین داشته باشه؟ به جز این که الان الکی بلند می شند می یاند بلوار امین و ترافیک را زیاد کردند...
این مکالمه بین همکارها در جهت تایید حرف مسئولمون ادامه داره
و من فکر می کنم چرا آدم ها باید فکر کنند فردی که به دلایل مالی و یا هر دلیل دیگه ای در یکی از محله های پایین شهر زندگی می کنه به زعم بعضی ها اصلاً امکان نداره که توی یکی از خیابان های اصلی شهر کار داشته باشه؟ مگه غیر از اینه که حدود 40 درصد از همکارهای خودمون نیروگاه ساکن هستند و هر روز برای اومدن به سر کار باید بلوار امین را طی کنند؟
پ.ن. نیروگاه جزء محله های فقیرنشین قم محسوب می شه و بلوار امین و میدان جمهوری جزء خیابان های اصلی و مثلاً خوب قم
خدایا دستم گرفته ای ز لطف/ ز عنایت رها مکن
[ سه شنبه 92/4/11 ] [ 8:50 صبح ] [ ساجده ]
چند وقت پیش سر ظهر داشتم برمی گشتم خونه که صدای گریه ی بچه ای توجهم را جلب کرد، ایستادم عقب را نگاه کردم یه پسربچه ی سه ساله از پله ی سوپری اون طرف کوچه تازه اومده بود پایین و با گریه و التماس می گفت: نرو، منم می خوام بیام
و کمی جلوتر داخل کوچه یه پسر بچه ی 5 ساله که توی چهره اش هم معصومیت بود هم بدجنسی با یه تمر و دو تا کرانچی تو دستش با بدجنسی نگاهش می کرد و تازه بیشتر می دوید!
رو به بچه ی بزرگتر کردم و گفتم: خوب صبر کن برسه، کوچولوئه، گناه داره
در حالی که لجش گرفته بود نگاهم کرد و انگار چون آدم بزرگ بودم روش نشد یا ترسید به دویدن ادامه بده، ایستادم تا بچه کوچیکه رسید، هنوز نرسیده دوباره با گریه گفت: نرو، منم می خوام بیام... انگار می دونست دوستش بدجنس تر از این حرف هاست که صبر کنه با هم برند
دلداریش دادم: صبر می کنه، گریه نکن که در کمال ناباوری دیدم پسر بزرگتر دوباره شروع کرد به دویدن! دوباره بهش گفتم: صبر کن با هم برید، ندو، این کوچیکه نمی تونه بهت برسه
بعد هم باهاشون همقدم شدم تا دوباره دوستش را قال نذاره، میونه ی راه من باید می پیچیدم توی یه کوچه ی دیگه، ولی ایستادم سر کوچه که بچه ها برسند به مقصد و دوباره پسربزرگه بدجنسی نکنه! اونم هی یه کم می رفت یه کم برمی گشت عقب را نگاه می کرد که اگر دیگه دست من بهشون نمی رسه دوستش را قال بزاره!
انگار همه ی این دویدن ها و قال گذاشتن ها برای تنها خوری بود! آخه پسره چند قدم می دوید دستش می رفت سمت کرانچی ها می خواست درش را باز کنه که من نگهش می داشتم دوستش می رسید، پشیمون می شد، دوباره چند قدم می دوید و ادامه ی ماجرا تکرار می شد.
بهر حال نمی دونم علت واقعاً چی بود ولی بعضی ها از بچگی بدجنس و سنگ دل اند با این که چهره های معصوم و موجهی دارند؛ نمی دونم چرا همه ی عمرم دورو برم پر بود از این آدم ها به خصوص تصویر این آدم ها توی بچگیم خیلی ملموس بود ...
بارالها ما را از شر دشمنی های پنهان و آشکار اطرافیان حفظ بفرما... الهی آمین
[ پنج شنبه 92/4/6 ] [ 3:50 عصر ] [ ساجده ]