خواهرم تماس گرفت که مرخصی بگیرم بیام منزل، چون قرار بود مهمان عزیزی بیاید منزل مان، این بخشی از مکالمه ی تلفنی من و خواهرم است
- باید برم سیب زمینی بخرم
- چرا؟
- که مرغ درست کنم
- چرا همیشه برای این بنده ی خدا مرغ درست کنیم؟ برای یک بارم که شده یک غذای دیگه بگذاریم جلوشون! مگه قرار نبود امروز ماکارونی درست کنی؟ اصلاً همون ماکارونی را درست کن، حداقل تنوع ِ
- خب پس باید برم گوشت چرخ کرده بخرم
- هوم! ببین همون مرغ را دست کن
نتیجه ی اخلاقی: کی گفته برای مهمون ماکارانی باید درست کرد؟ مرغ کلاً غذای شیک تر و مناسب تریست...
[ چهارشنبه 92/6/27 ] [ 7:58 عصر ] [ ساجده ]
می خواهم به خودم بگویم: آرام باش، خونسرد باش، شاداب و پرانرژی باش، پرامید و استوار باش؛ آمدم به خودم بگویم: آن قدر توی زندگی زیبایی هست که نیاز به توجه به دیگر موضوعات نباشد، این که هر روز صبح بوی طبیعت می آید حتی اگر آن طبیعت کاج های تکراری حیاط دانشگاه باشد، هر روز صبح قطعه ای از بهشت هست که مرا صدا می زند (شهید گمنامی که مال خودم است)، اگر چه دور و بر بهشت مان را دارند ساخت و ساز می کنند! هر روز صبح سلامتی مهمان خانه ی ماست و هر روز صبح می شود زنگ زد به همه ی آنهایی که دوست شان دارم و صدایشان را بشنوم...
می خواهم برای خودم تکرار کنم: شاد بودن دلیل نمی خواهد برای غمگین بودن باید به دنبال بهانه بود!
خدایا تو را سپاس...
[ دوشنبه 92/6/25 ] [ 7:26 عصر ] [ ساجده ]
دارم کتاب دکتر شفیع آبادی را می خوانم، کتاب راهنمایی و مشاوره ی شغلی و حرفه ای عبدالله شفیع آبادی را؛ کتابی که در آن مراحل انتخاب شغل در طی نظریات مختلف به تفضیل آورده شده است.
اول رغبت بعد ترجیح، انتخاب، دوره ی آزمایشی، تثبیت، افول،تغییر
در کودکی ما به برخی شغل ها رغبت داریم، علاقه داریم بدون این که شناختی از آن داشته باشیم؛ من همیشه دوست داشتم معلم شوم، وقتی برادرهایم در نامه هایشان می نوشتند خانم دکتر و به خواهرم می گفتند خانم پرستار می زدم زیر گریه که من نمی خواهم دکتر باشم و مادر دلداری می داد که باشد تو پرستار بشو و این گونه دلم کمی آرام می گرفت... رغبت هایی که از روی شناخت نیست.
بعد کمی به توانمندی ها، محدودیت ها و استعدادهای خودمان پی می بریم، آن وقت برخی شغل ها را ترجیح می دهیم، شغل هایی که بیشتر مبنی بر واقعیت هستند؛ من باز هم دوست داشتم معلم شوم.
دوره ی انتخاب؛ من تدریس را انتخاب کردم و دوران دانشجویی که دنبال کار می گشتم هم تجربیات کوتاه تدریس داشتم
البته قبل از آن از رشته ی ریاضی آمده بودم ادبیات، در ادبیات به روانشناسی علاقه مند شده بودم و با مشاوره ی احمقانه ی مشاورمان که گفته بود: علوم تربیتی همان روان شناسی ست! رفته بودم رشته ی علوم تربیتی!
حالا دانشگاه تمام شده، دنبال کار می گردم، دیگر اصلاً علاقه و رغبت و ترجیح مهم نیست، دیگر بازار کار است که نوع انتخاب را تعیین می کند، هر آگهی، هر فرصت، هر شانس انتخاب می تواند آینده ی شغلی را تعیین کند.
در این فرصت کار ترجمه و مشاوره انجام داده ام
و حالا بلاخره یک کار ایده آل پیدا شد، کاری که البته هیچ ربطی به رغبت ها و ترجیح ها و انتخاب های من نداشت! استخدام، شغلی که آینده اش تضمین شده است، شغلی که برای خیلی ها رویاست، یک سال طول کشید تا نتایج مشخص شد، یک سال آزمون، مصاحبه، گزینش، حراست، فرم، تحقیق، آزمایش، انگشت نگاری، نامه و...
حالا دو سال و اندیست که سرکار می روم- خدا را بی نهایت سپاس- کارم را دوست دارم، نوع کارم را، جایگاه اجتماعیش را، با تمام سختی ها و شرایط مسخره اش
اوایل فکر می کردم بهتر از این نمی شود و الان سخت مشغول خواندن ام، از دوران دانشجویی به تحقیق و پژوهش و ترجمه علاقه داشتم، دوست داشتم دکترا داشته باشم و کارهای تحقیقاتی انجام دهم، دلم می خواست یاد بگیرم، عاشق نظریات روانشناسی بودم، عاشق آزمون های روانی و ... . اما حالا یک انگیزه ی مضاعف دارم؛ تغییر شرایط کاری!
سن 31 تا 45 سالگی سن تثبیت است، تثبیت شرایط کاری و در دو دو تا چهارتای من آن موقع برای من باید سن تغییر باشد؛ تغییر شرایط کاری
تغییر همکارانی که دیگر دوست ندارم تلاش کنم با آنها صمیمی باشم، دوست ندارم تلاش کنم میان شان باشم، دوست دارم فقط کاری به کارم نداشته باشند، با من شوخی نکنند، حرف نزنند، اصلاً بین شان غریبه باشم...
خدایا تو را سپاس
بارالها! سخت نیازمند نظر لطفت هستم، چون همیشه...
[ جمعه 92/6/22 ] [ 1:45 عصر ] [ ساجده ]
دیروز برنامه ای راجع به پنگوئن ها نشان می داد؛ جوجه های پنگوئنی که در قلمرو پنگوئن ها در انتظار مادر و پدرشان بودند تا بعد از یک هفته برایشان غذا بیاورند...
مادر و پدرها آمدند، جوجه هایشان را شناسایی کردند، غذا دادند و بازگشتند، و حالا جوجه هایی که دوست نداشتند از پدر و مادرها جدا شوند، راه افتاده بودند دنبال والدین شان اما از قلمرو تعیین شده جلوتر نرفته و همان جا به انتظار نشستند، یک باره چند پنگون بالغ شروع کردند به نوک زدن آنها و جوجه ها برای فرار از اذیت های پنگوئن های بالغ کم کم دور هم جمع شدند!
گوینده ی برنامه ی مستند گفت: این پنگوئن ها دایه ی این جوجه ها نیستند بلکه پنگوئن هایی هستند که امسال جوجه ای نداشتند؛ فکر کردم: خودش جوجه ندارد با دیگر جوجه ها چه خشن است، گویی قصد انتقام دارد! اما بعد متوجه شدم این خشونت عین لطف بوده برای جوجه ها، آخر شکارچی فقط به جوجه ای حمله می کرد که از تراکم گروه جدا افتاده بود؛ در حقیقت هر فاصله ای در بین گروه به معنای حمله ی قریب الوقوع شکارچی بود. حالا قضیه فرق می کرد، الان به حکمت خدایی فکر می کردم که هر سال به چند پنگوئن جوجه نمی دهد تا مامور شوند برای حفاظت از دیگر جوجه های گروه...
چند لحظه بعد جوجه ی کنجکاوی را نشان داد که از گروه کمی فاصله گرفت، تقریباً به قدر یک قدم؛ در همان لحظه شکارچی به سرعت به سمتش شیرجه ای زد و از گردن او را گرفت؛ همان پنگوئن های بالغ ِ خشن به سرعت خودشان را رساندند، به شکارچی حمله کردند تا جوجه را نجات داده، پرنده ی شکارچی را فراری دادند.
فکر می کنید پس از آن چه شد؟ آمدند جوجه ی مورد حمله واقع شده را ناز و نوازش کردند؟ تیمار کردند؟ نه، تنبیه کردند! نوکش زدند تا یاد بگیرد از گروه جدا نشود!
حالا چرا ما همیشه انتظار داریم بزرگترها این مواقع دلداریمان دهند، مواقعی که علی رغم اطلاع از خطر، تذکر والدین و هشدار رسانه ها باز خودمان را در چنان چاهی می اندازیم که بیرون آمدن محال است! اگر در چنین مواقعی والدین یا دیگر اطرافیان تشرمان بزند از نظرمان این یعنی عدم درک! اما اگر با ما همدردی هم بکنند موجب نمی شود تجربه کرده دیگر خطا نکنیم! بلکه باز هم راه خود را می رویم منتها حمایت والدین و اطرافیان را نیز در این راه خطا می خواهیم!!!
ذهنم سریع فلش بک زد به یک اصل روانشناسی که می گوید: اگر به کودک محبت کنی در حقیقت آن رفتار خاص کودک را تقویت کرده ای و اگر تنبیه یا بی توجهی کنی آن رفتار خاص را خاموش کرده ای!
پ.ن. این برنامه همه اش پر از درس بود، شاید باز هم نوشتم درباره اش؛ تنها نکته ی آزار دهنده درباره ی این مستند عدم ترجمه ی لغت colony به معنای مستعمره و در اینجا با معنای قلمرو بود که تا چند ماه پیش ترجمه می شد اما گویی جدیداً مترجمین فراموش کرده اند این لغت معادل فارسی دارد...
بعداً نوشت: شاید تجربه ی شخصی داشته اید و یا شاهد بوده اید مادری که فرزندش گم شده زمانی که فرزند را پیدا می کند اول دعوایش می کند و بعد او را در آغوش می کشد! یا پدری که پسربچه اش را که با دوچرخه تصادف کرده اول تشر می زند و بعد زخم هایش را التیام می بخشد!
شاید روزهای کودکی خود ما در موقعیت های مختلف چنین تجربیاتی را احساس کرده ایم و یا حتی اکنون در سنین بزرگسالی؛ اکثر ما وقتی به آن روزها فکر می کنیم گلایه مند می شویم که مادرم، پدرم، بزرگترم و اطرافیانم مرا درک نکردند، من خودم صدمه دیده بودم، ترسیده بودم، درد داشتم و ... ، بعد آنها مرا دعوا کردند! مگر بچه در آن موقعیت دعوا کردن دارد؟
اما هیچ یک از ما فکر نمی کنیم که آن بزرگتر نیز دچار تنش شده، ترسیده و عصبانی شده است که چرا با وجود آگاهی که به ما داده باز هم بی توجه خطر کرده ایم؛ اما مهر مادری، پدری و یا خویشاوندی اش اصلاً رفتار انسانی اش اجازه نمی دهد کودک در آن شرایط را دعوا کند به همین دلیل پس از تشر او را محکم در آغوش می گیرد، دلداری می دهد و تیمار می کند.
این پست را نوشتم چون خودم هیچ گاه به این بعد قضیه فکر نکرده بودم؛ خودم هیچ گاه حتی از دید روانشناسان به قضیه نگاه نکرده بودم که اگر کودک در آن شرایط فقط محبت ببینید این رفتار خطا تقویت و تکرار می شود؛ شاید یکی از علل عدم تکرار چنین رفتارهایی همان تشر اولیه ی بزرگترها باشد.
بارالها قدرت درک، علت واقعی رفتار اطرافیانمان را به ما عطا بفرما... الهی آمین
[ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 9:52 صبح ] [ ساجده ]
از زمانی که به یاد دارم، حسابگر بوده ام و اتفاقاً حسابگر دقیقی هم بوده ام؛ حتی حساب این را داشتم که اگر مثلاً این مسیر را پیاده بروم بعد مسیر بعدی را با تاکسی بهتر است یا کل مسیر را با اتوبوس! حساب زمان و هزینه، حساب هر دو را می کردم. همکلاسی هایم می گفتند: مثل خانم های خانه دار انگار باید دخل و خرج خانه را تنظیم کنی! هواسم بود چه می خرم که با صرفه تر باشد، مثلاً همین که یک جنس مرغوب گران می خرم به جای چند جنس ارزان بی کیفیت هم نشات گرفته از همین اخلاقم است.
تمام دوران دانشجویی چه در مقطع لیسانس چه این کاردانی بعدی کپی جزوه ها و نمونه سوالات را خودم بر عهده می گرفتم و برای این کار می گشتم جایی را پیدا می کردم که تکثیر به تعداد بالا را با قیمت مناسب انجام بدهند و کیفیت خوب، مثلاً آن زمان جایی پیدا کرده بودم که به جای 30 تومان، 15 تومان کپی می کرد بعد هم که نمونه سوالات را برای بچه ها می بردم از هر نفر 5 تومان اضافه تر می گرفتم برای کرایه راهم! این بار هم جایی را پیدا کرده بودم که هر برگه را 20 تومان کپی می کرد به جای 100 تومان، این طوری جزوه ای که دو- سه هزار تومان باید می شد حداکثر می شد 700- 750، نفری 50 هم اضافه می گرفتم برای کرایه راهم! همه هم راضی بودند. اما همین جا قم بود همکلاسی ایی که عکاسی داشت می گفت بدهید من کپی کنم بعد برگه را 150 تحویلمان می داد می گفت به خاطر شما با تاکسی تلفنی آمده ام!
اگر چه از زمانی که به یاد دارم اقتصادی فکر می کرده ام ولی هیچ وقت خسیس نبودم و از خساست خوشم نمی آمده، شاید خیلی وقت ها از خیلی چیزها صرف نظر کرده ام، خیلی وقت ها هله هوله نخورده ام، نونوار نکرده ام یا ... ولی خساست توی کارم نبوده؛ حتی همان موقع ها هم یک وقت هایی یک خرج هایی کرده ام که از نظرم خرج اضافه بوده ولی خرج کرده ام، مثلاً منی که ترجیح می دهم بروم جگرکی توی عالم همکاری 15 هزارتومان ناقابل دادم پیتزا، آن هم بدون نوشابه چون یکی از همکارها تصمیم گرفته بود ما را مهمان کند- به اجبار- به جیب خودمان توی دانشگاه برای پیتزا! ولی به قول برادرم بعضی خرج ها را باید کرد اگر چه اضافی اند.
با دوستانم که بیرون می رفتیم خوب می دانستیم هر کسی مهمان جیب خودش است، کلاً پیکی بیرون رفتن در اصفهان معمول است، نه من مدیون دیگران می شوم نه آنها مدیون من، راحت هم اظهارنظر می کنیم که مثلاً این گران است یا خوب است یا هر چیز دیگری؛ این طوری راحت تریم کلاً. خرید هم که می رویم چانه زدن باب است، خوب می دانیم هر جنسی سودی دارد که اگر بلد باشی چانه بزنی سود کمتری داده ای به مغازه دار، پس اندازی کرده ای برای خودت.
اینجا اما هر روز از آدم ها از خساست اصفهانی ها شنیده ام! از آدم هایی که رگ شان را بزنی خون نمی آید؛ آدم هایی که وقتی چیز می خورند تعارفی توی کارشان نیست، آدم هایی که ترجمه می خواهند، تدریس می خواهند، راننده ی شخصی می خواهند نه ارزانتر، نه آن که چانه بزنند که کمی راه بیا! مجانی می خواهند، به رایگان...
اینها را در قم زیاد دیده ام، اما نمی گویم قمی ها، چون قم شهر هفتاد و دو ملت است، اینها را از آدم های همه ی شهرهای ایران دیده ام، تهران، ساوه، اراک، شمال، یزد، مشهد، قم (قمش را با غلظت بیشتری بخوانید!) و ...
آدم های اینجا خیلی راحت می گویند: این اصفهانی ست، هواسش جمع است اما عروسی می کنند، عقد می کنند، سرکار می روند، بچه دار می شوند، خانه می خرند، ماشین می خرند دریغ از یک جعبه شیرینی! اعتراف می کنم برای من اصفهانی این چیزها عجیب است، خیلی عجیب؛ توی اصفهان آدم ها دیگران را حتی اگر با هم صمیمی نباشند در شادی هایشان شریک می کنند، با یک جعبه شیرینی؛ ولی اینجا شیرینی اگر بخواهی گویی جانشان را خواسته ای! شاید اصفهانی باشی و این جور وقت ها توی دلت بگویی خیرات امواتم! ولی شیرینی را می دهی اما اینجا، اینجا قطعاً اصفهان نیست...
توی این شهر غریب هر گاه به اصرار دوستان مجازی به ملاقاتشان رفتم، نتوانستم دست خالی بروم، دوستی بود مجازی، ملاقات اولی بود که شاید بار دومی در پی نداشت، اما هر بار چیزی خریدم، عروسکی، کتابی، چیزی که بماند برایش یادگار اما او هم با همین حس و حال آمد منتها دست خالی! اوایل برایم عجیب بود ولی حالا دیگر عادت کرده ام که اینها از این خرج ها نمی کنند، نمی توانند از این خرج ها بکنند! ترجیح می دهند کلاً دست خالی بیایند! آدم هایی که هر کدامشان متعلق به یک نقطه از ایران اند.
نمی خواهم اینها را بگویم، شاهد بیاورم و به خودم ببالم، می خواهم فقط برایتان از حیرتم بگویم، من به عنوان یک اصفهانی از این حرف ها تعجب می کنم، حیرت می کنم که چطور آدم ها می توانند از این اخلاق ها داشته باشند، این چیزها در اصفهان باب نیست؛ اما تناقضی شدید دیده ام در گفتار و رفتار آدم هایی که اصفهانی نیستند...
پ.ن. دو پست قبلی تنها دو شاهد بود از هزاران مورد پیش آمده که چون خیلی نزدیک به هم (در یک هفته) رخ دادند بلاخره نوشتم شان؛ قرعه به نام این همکارهای محترم افتاده بود...
پ.ن. قصد جسارت به هیچ هم وطن عزیزی را ندارم، معتقدم ما در همه ی شهرها، ملت ها، فرهنگ ها آدم هایی داریم با اخلاق های متفاوت، همه جا می توانیم انسان هایی را ببینیم با اخلاق های متفاوت، خوب یا بد، قطعاً اصفهانی خسیس هم می شود یافت اما این که همه ی اصفهانی ها این گونه باشند!!! کلاً این که عادت کرده ایم هر کسی را با خصوصیتی معرفی کنیم، برایشان جک بسازیم و به آن ها بخندیم، تحقیرشان کنیم یا ... در اخلاق من نمی تواند جایی داشته باشند.
بارالها ما را اهل افراط و تفریط قرار مده و راه تعادل در هر امری را نشانمان بده...
[ جمعه 92/6/15 ] [ 2:4 عصر ] [ ساجده ]
توی محیط کارم تقریباً با کسی صمیمی نیستم، متقابلاً هم کسی با من صمیمی نیست؛ حالا با وجود این عدم صمیمیت همین یک ماه پیش یکی از همکارها با قیافه ی مظلوم اومد نشست روی صندلی روبروم و گفت: رفتم اصفهان ماشین خریدم مدارک ماشینم نیوده، اسم شما را نوشتم که بری برام تحویل بگیری، به خدا شرمنده ام، جبران می کنم، خودم باید مرخصی بگیرم، سختمه، از شرمندگی تون در میام، اگر کسی داری برام این کار را انجام بده و...
مونده بودم چی بهش بگم؛ من حتی برای کارهای خودم خجالت می کشیدم خواهرم را بندازم به زحمت، یعنی خودم می رفتم اصفهان ولی به خواهرم نمی گفتم
حتی یک بار که نمی تونستم برم، به یکی از دوست هام سپردم برام کارم را انجام بده و بعد هم برای جبران هزینه ها و لطفش به خواهرم گفتم براش یک پک سی دی که می دونستم لازم داشت بخره به ارزش تقریبی ده تومان و ده تومان هم پول نقد بزاره توی پاکت و تقدیم شون کنه، این در حالی بود که ایشون به طور میانگین حدود 4 هزار تومان هزینه کرده بودند...
خب حالا نمی دونستم به این همکارم چی بگم در حالی که خواهرم کارش ساعتی بود، باید مرخصی می گرفت، به همون میزان از حقوقش کسر می شد بعلاوه ی رفت و آمد و اذیتی که توی ماه رمضان و گرما باید متحمل می شد
مثل بلانسبت شما یه آدم کمی تا قسمتی نادان قبول کردم به خواهرم زنگ زدم موضوع را گفتم ایشون هم با وجود مهمان داری و شرایط کاری و... قبول کرد، رفت کارش را انجام داد، هزینه ها را هم با فاکتور! با مدارکشون پست کرده بود؛ شده بود یازده تومان، همکارم یازده تومان را آورد نقداً بده گفتم بریز به حسابشون
هفته ی بعد دوباره تماس گرفت که بقیه ی مدارکم هم اومدند خواهرتون زحمتش را بکشند! دوباره مجبور شدم چند بار تماس بگیرم، چند بار هم خواهرم تماس گرفتند و خلاصه کارشون انجام شد دوباره عین مبلغ فاکتور را می خواستند کارت به کار کنند که پرسید آیا مبلغ قبلی رفته به حسابشون چون من رسید ندارم! نمی دونم به حسابشون رفته یا نه، خواهرم هم اون قدر سرشون شلوغ بود که اصلاً حساب را چک نکرده بود، همکارم هم هر روز سراغ می گرفت، منم هر روز زنگ می زدم! خواهرم کلافه شده بود قید پولش را زده بود ولی می گفت دیگه برام کار درست نکن؛ خلاصه همکار ما بیست و دو تومان واریز کردند و بعد از اون روزی 2 بار می اومد سراغ می گرفت که واریز شده؟
راستش را بخواهید منتظر بود ببینه اگر زیاد واریز شده مبلغ اضافی را پس بگیره! خلاصه بعد از دو هفته خواهرم حسابشون را چک کردند، اعلام کردند که واریز شده ولی کلافه بود، اذیت شده بود عصبانی هم بود...
گفت: عجب همکار بی ... داری، حالا نهایت هم بگیریم که ایشون یازده تومان اضافه واریز کرده بودند، این قدر پیگیری داره؟ من به خاطر ایشون قید چند ساعت حقوقم را زدم، در حالی که خودشون اگر می خواستند بیاند اصفهان دو بار باید برای سفر هزینه می کردند یا پول بنزین یا پول بلیط، به جز بحث مرخصی و اذیت شدن توی شهر غریب و اینا، بعد یازده تومان این قدر براش مهمه؟
راست می گفت...
دیروز به همکارم می گم: خواهرم حسابشون را چک کردند پول واریز شده حالا باید برم خودپرداز بگیرم براتون؛ راستش اون قدر به این که تعارف اومد نیومد داره اعتقاد راسخ داشت که حتی یه تعارف شاه عبدالعظیمی نکرد بگه: قابل نداره...
حتی کلمه ی جبران می کنمش را هم پس گرفته: جدیداً می گفت: کار خواهرتون را نمی شه جبران کرد ازشون تشکر کنید!
پ.ن. من نمی گم این همکارم قصد جبران نداره یا داره یا باید داشته باشه، به هر حال زمانی که من به خواهرم گفتم این کار را براش انجام بده بدون هیچ چشم داشتی بود و خواهرم نیز چشم داشتی نداشت؛ ولی این قسمت آخر قضیه خواهرم را به زحمت انداخت - همون طور که گفتم ترجیح می داد پولی که هزینه کرده بود واریز نشه اما بیش از این در اون شرایط به زحمت هم نیفته- و این که این رفتار قشنگ نیست، وجهه ی زیبایی نداره...
پ.ن. این پست در ادامه ی پست قبلیه، هنوز نتیجه گیری مونده، البته بازم حرف دارم...
[ یکشنبه 92/6/10 ] [ 10:21 صبح ] [ ساجده ]
سرویس های کارمندی را که برداشتند طبق قیمت های تاکسی تلفنی دانشگاه کارمندهای هم مسیر چهار نفر چهار نفر با هم دیگه همراه شدند و یک تاکسی گرفتند؛ حالا برای این هماهنگی ها یک هفته فرصت بود و ما هم مثل بقیه چهار نفر شده بودیم و یک سرویس گرفته بودیم که روز اول یک نفرمان جا زد! البته معلوم شد ایشون همون روز قرار شده با یکی از کارمندها که ماشین دارند بیایند و مبلغی را کمتر پرداخت کنند! برای همین با قیافه ای حق به جانب اعلام کرد که من با شما نمی یام! حالا هر نفر باید به جای 60 تومان 80 می داد و دو نفر دیگه به این امر راضی نبودند؛ خب من هم نمی تونستم مجبورشون کنم، از طرفی حاظر بودم خودم 240 بدم یک تاکسی برای خودم بگیرم ولی حاظر نبودم من 120 بدم اونها نفری 60؛ این جوری ما موندیم بی سرویس.
یک هفته به طور کامل یکی از همکارها تاخیر خورد! یک نفر دیگه هم که می خواست صبر کنه با ون بیاد یا یه مسیرهایی را پیاده و ... خیلی اذیت شد و در نهایت رضایت دادند یک سرویس بگیریم با نفری 80
توی اون یک هفته ای که خودم می رفتم و برمی گشتم یکی از نیروهای خدمات را دیده بودم که خودش می ره و می یاد یک بار که با هم مسیر را همراه بودیم خیلی کوتاه گلایه کرد که ما با توجه به حقوقمون برامون نمی صرفه سرویس بگیریم؛ این طوری هم که نمی شه رفت و آمد داشت؛ ازش پرسیدم چقدر می تونی برای سرویس هزینه کنی گفت 20- 30 تومان
با این بنده ی خدا ارتباط خاصی نداشتم ولی می دونستم مسیرش تقریباً به ما می خوره، روزی که سرویس هماهنگ شد و دیگه می دونستم بچه ها راضی به پرداخت 80 تومان شده اند بهشون پیشنهاد دادم که می خوایند به این بنده ی خدا هم بگیم باهامون بیاد و همون قدر که راه دستش هست سهیم بشه؟ استقبال کردند.
زنگ زدم به اون بنده ی خدا، اول از همه ازش پرسیدم چقدر می تونی پرداخت کنی گفت 25 تومان، گفتم ما یه سرویس گرفتیم شما اگر خودتون یک قسمتی از مسیر را بیایید می تونید با ما همراه بشید و هر چقدر هم راه دست تون هست پرداخت کنید؛ خوشحال شد.
زنگ زدم نتیجه را به دو نفر دیگه اطلاع بدم، به محض این که گفتم ایشون 25 تومان می تونند پرداخت کنند چنان این همکار ما برافروخته شد و از کوره در رفت که دیگه واقعاً خودش هم نمی دونست چی داره می گه؛ با عصبانیت داد زد که فلانی چرا این طوری؟ چرا بلد نیستی یک کار را درست انجام بدی؟ چرا ایشون این قدر ناخن خشکه؟ اگر 30 تومان می ده باهامون بیاد اگر کمتر باشه، نه!
شوکه شده بودم، این دو نفر با هم رابطه ی نزدیکی داشتند، بعد این قدر راحت داشت این طوری صحبت می کرد؟ آخه بی انصاف 5 تومن برای کسی که از من و تو حقوق کمتری داره و وضع مالی بدتر 5 تومنه ولی برای من و تو وقتی بینمون تقسیم می شه می افته 1500 ، اما باهاش نمی شد صحبت کرد؛ با شرمندگی دوباره زنگ زدم که خانم فلانی همکارها گفتند شما 30 بدید، می تونید؟ گفت: باشه...
پ.ن. هر کسی معذوریت های مالی خودش را داره، وام، اقساط، مخارج روزمره و ...؛ من هم مثل بقیه
راستش مدت هاست با توجه به تغییر و تحولاتی که توی زندگی مون رخ داده داریم صورتمون را با سیلی سرخ نگه می داریم، می دونم بقیه ی همکارها هم معذوریت هایی دارند ولی می دونم شرایط شون سخت تر از شرایط خودم نیست
می خوام بگم فکر نکنید چون جیبم پر پوله برداشتم این طوری بوده برعکس؛ چون می دونم بی پولی چیه برداشتم این بوده و چنین حساب کتاب های دقیقی برام قابل هضم نیست
مبلغ اقساطی که ماهیانه باید پرداخت کنیم از حقوق ماهیانه ام بیشتره، حالا شما مخارج معمول نه، حداقل مخارج یک خونه اعم از قبض آب و برق و تلفن و گاز را هم بهش اضافه کنید بدون هیچ چیز دیگه ای، ببینید چی می شه!
پ.ن. این پست را داشته باشید حداقل یک پست دیگه مرتبط نوشته خواهد شد برای یک نتیجه گیری
[ یکشنبه 92/6/10 ] [ 9:28 صبح ] [ ساجده ]
وقتی نه پدر داشته باشی نه برادر عادت می کنی به نبودن هر دویشان؛ عادت می کنی به نداشتن محبت ها و حضورشان؛ عادت می کنی که کارهای مردانه ات را هم خودت انجام دهی، حتی کم کم برایت عجیب می شود که چرا بعضی ها این کارها را بلد نیستند! حتی برخی رفتارهای برادرانه برایت تلخ می شود! حتی در آرزوها و رویاهایت هم برخی حضورها را دیگر دوست نداری، مثل حضور پدر سر سفره ی عقد... .
اما خیلی وقت ها دلم فقط کمی پدر می خواهد، وقتی از محبت های بی غل و غش پدرانه می خوانم، وقتی از نگرانی های پدرانه ی پدرها می خوانم دلم فقط کمی پدر می خواهد، وقتی دغدغه های پدرانه ی پدرها را می بینم یا نگرانی ها یا حتی نگرانی های یواشکی یشان را می بینم یا ... دلم فقط کمی پدر می خواهد... .
بعضی وقت ها دلم برادر می خواهد، برادری که یک وقت هایی بیاید دم دانشگاه دنبالت و تو بگویی برادرمه و از دیگران جدا شوی، برادری که بنشینی برایش حرف بزنی، از همان حرف های یواشکی که رویت نمی شود با پدرت درمیان بگذاری اما می دانی اینها را فقط باید به یک مرد بگویی تا بتواند راه را نشانت بدهد یا درکت کند یا هوایت را داشته باشد؛ برادری که یک وقت هایی ازش دو تومان پول قرض بگیری و دیگر به روی خودت نیاوری که پس بدهی! برادری که یک وقت هایی یک بستنی مهمانت کند بی منت! برادری که یک وقت هایی با غر و لند برایش چایی لب ریز ِلب سوز ِ قند پهلو بیاوری بعد هم بنشینی بغل دستش چایی خوردنش را نگاه کنی، برادری که یک وقت هایی سرک بکشد توی موبایلت که " کی بود برات sms داد" و تو لج ات بگیرد و کلی هم سر این کارهایش با هم کل کل کنید، دلم یک وقت هایی برادر می خواهد... .
دلم بعضی وقت ها حضور یک مرد را می خواهد، مردی که توی خانه باشد که برود نان تازه بخرد، برای غذای روی اجاق، گوجه بگیرد و از سوپری سر کوچه یک سطل ماست؛ مردی که وقتی زمستان ها سوز سرما از لای درزهای در سرک می کشد توی خانه بی هوا برود بخاری را نصب کند یا آن موقع هایی که جیرجیر در موقع باز و بسته کردنش روی اعصاب است یک بعد از ظهر که نشسته پای تلویزیون بلند شود و در را همان طوری که نگاهش به صفحه ی تلویزیون است روغن کاری کند؛ مردی که سر وسایل سنگین را بگیرد یا وقتی داری با شیشه ی خیارشور کشتی می گیری داد بزند بیارش اینجا!
دلم بعضی وقت ها حضور یک مرد را می خواهد، مثل همان موقعی که در خانه باز نمی شد، زنگ زدم به صاحب خانه و مهدی (پسرشان) جواب داد و گفت گوشی را بدهم به پسرهمسایه تا به او بگوید از دیوار برود در را باز کند؛ یا مثل آن موقعی که مهدی را صدا می زدیم تا کمد پر از کتاب را هل بدهد سرجایش، کمدی که خالی اش هم سنگین بود؛ دلم بعضی وقت ها فقط یک مرد می خواهد، مردی که مرا بفهمد... .
می دانی این مرد قرار نیست همسرت باشد، این مرد می تواند یک پدر یا یک برادر باشد! یا شاید فقط شاید یک همسر! همان هایی که نیستند، قرار هم نیست که باشند اما دل آدم یک کمی بلندپرواز است کمی غیرمنطقی و نفهم!
چند سال پیش جزء آرزوهایم همین جا نوشتم دلم می خواهد توی خانه مان یک مرد باشد که بخاری نصب کند و ...؛ برایم نظر گذاشته بودید که مردها را می شود دوست هم داشت و ... خلاصه اش اینکه مردها را باید برای دوست داشتن خواست نه برای نصب بخاری همه هم یک جورایی فکر کرده بودند قرار است این مرد فقط یک همسر باشد! ولی من فقط گاهی دلم حضور یک مرد را می خواهد، نه همسر؛ یک مرد که محرم باشد، که کارهای مردانه را مردانه انجام دهد و این وسط مردانه هم دوستت داشته باشد، تو هم دوستش داشته باشی و بدانی همیشه مردی هست که بتوانی به او تکیه کنی.
دلم فقط گاهی حضور یک مرد را می خواهد، مردی که مردانه مرد باشد... !
پ.ن. یک وبلاگی هست که تقریباً خاموش می خوانمش، هر وقت می روم آنجا دلم شدید پدر می خواهد... .
پ.ن. مهدی پسر نوجوان دبیرستانی صاحب خانه بود که اگر خواهر داشت مطمئنم خواهرش دوستش داشت... .
پ.ن. خیلی تلخ است که هم پدر داشته باشی و هم برادر بعد دلت فقط گاهی یک مرد بخواهد، مردی که هیچ وقت نبوده، نیست و قرار هم نیست که باشد... . اینها درد است، غصه است، غم روی سینه است، از آن غم هایی که سینه ات را سنگین می کند و می دانی باید خفه شوی... .
ساجده نوشت: اگر برادرید و خواهر دارید، حتی از آن خواهرهای جیغ جیغوی بداُنق که از هم دیگر خوشتان نمی آید یا اگر متاهل شده اید و رفته اید خانه ی خودتان برای خواهرتان کمی برادر باشید، خواهرها همیشه بیشتر از آن که روی مرد زندگی یشان حساب کنند دوست دارند روی برادرهایشان حساب کنند، به خصوص آن وقت هایی که از عشق شان و یا همسرشان نارو می خورند و یک نفر باید یک چک بخواباند پای گوش مردشان!
اعتراف نوشت: اینجا در انتظار سحر را مثل یک پدر ،حس غریب را مثل یک برادر و لعیا را مثل یک خواهر بشاش با روحیه ی کوچکتر دوست دارم.
[ چهارشنبه 92/6/6 ] [ 8:21 عصر ] [ ساجده ]
با حالت حاکی از انتقاد و گلایه می گه: "این دوستم خیلی تلاش کرد با تو ارتباط برقرار کنه ولی تو نه با کلام ولی به حالت های چهره ات تلاش هاش را نقش بر آب کردی."
با اعتراض جواب می دم: حالا خوبه من با همه ی دوست های تو ارتباط برقرار کردم خودت چی؟ با هیچ کدوم از همکارهای من حاضر نیستی ارتباط برقرار کنی...
جواب می ده: " خب وقتی من اومدم اتاقت، برگشته با لبخند به من می گه وای، چقدر خوشحال شدم از دیدنتون، بیا اتاقم و ... در حالی که یه غریبگی سنگین تو صداشه ولی لبخند می زنه و قوبون صدقه می ره، خوب مشخصه داره نقش بازی می کنه، ابراز احساساتش واقعی نیست... "
می گم: خوب منم دقیقاً همین طور، هیچ وقت این همه ابراز احساسات دوستت را نتونستم باور کنم، به نظر می یومد همه ی این ابراز احساسات فقط لغلغه ی زبانه، هیچ کدوم واقعی نیست؛ همین همکارم هم اوایل خیلی از این ابراز احساس ها می کرد، در لحظه به من می گفت از همه بیشتر دوستت دارم و جلوی خودم به یکی دیگه از همکارهام می گفت: تو را از همه بیشتر دوست دارم
منم هر بار این طوری ابراز احساسات می کرد، می گفتم: دیدید الکی می گه، همین حالا به من گفت، بعد به ایشون تا چند لحظه ی دیگه به چند نفر دیگه هم می گه. اینها همش الکیه، باور نکنید... چند بار این طوری بهش گفتم حالا دیگه از این ابراز احساسات الکی خرجم نمی کنه.
آخه واقعاً چرا بعضی ها خودشون را ملزم می دونند این قدر احساسات بیخود خرج کنند؟ نمی خواد بگی دوستت دارم، عاشقتم، بوس... همون صحبت معمولی ت نشون می ده واقعاً یه دوست واقعی هستی یا نه
نکته: با ابراز احساسات مخالف نیستم ولی با ابراز احساسات غیرواقعی و الکی به شدت مخالفم و مخالفتم را ابراز می کنم؛ وقتی ابراز احساسات واقعی نیست شنونده متوجه می شه، خوب همین باعث دفع شخص مقابل می شه و نه جذب... واقعی باشید، خودتون باشید.
بارالها! محبت را از دل های ما مگیر...
[ دوشنبه 92/5/28 ] [ 11:34 عصر ] [ ساجده ]
انگار خیلی خسته بودند و خواب شون می اومد که در طی زمان انتظار برای هماهنگی با همراه دیگرشون که باید از جای دیگه ای بهشون ملحق می شد، نشستند روی لبه ی زیرانداز ما و خانم های روبرویی؛ هنوز درست ننشسته بود که بچه ی دو- سه ساله اش سرش را گذاشت روی پای مادر، بعد از چند ثانیه نیم خیز شد دمپایی هاش را درآورد و دوباره خودش را ولو کرد روی پاهای مادرش؛ حتی وقتی مادرش براش بالشت گذاشت که روی بالشت بخوابه امتناع کرد، روی پای مادر به نظر نمی اومد که راحت تر باشه ولی آرامش بیشتری داشت...
نگاهش می کردم و افسوس می خوردم که چرا ما این قدر راحت خودمون را رها نمی کنیم در آغوش خدا؛ حتی در چنین شب قدری! بودن در آغوش خدا شاید حتی کمی سختی داشته باشه ولی قطعاً اطمینان و آرامش بی نظیری داره...
خدایا دلم می خواد همه ی خستگی ها و درماندگی هام را بسپارم بهت، بعد با آرامش و فراغ بال کفش هام را هم دربیارم و مطمئن بشم اینجا، همون جاس که باید باشم... و تلاش کنم برای آینده، خدایا همون طوری که به اون کودک در پرتو مادر آرامش و اطمینان می دی به من هم در پرتو خودت آرامش و امید و اطمینان بده... الهی آمین
[ سه شنبه 92/5/8 ] [ 11:44 صبح ] [ ساجده ]